eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
8.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینو دیگه نمیدونستی برای نگه داری طولانی مدت سبزی خوردن کافیه قبل از اینکه سبزی ها رو بشورید داخل کیسه فریزر بریزید هوای داخلشو خالی کنید که حالت وکیوم پیدا کنه و درش رو گره بزنید و داخل یخچال بزارید در این صورت دیگه هوای داخلش نمیمونه که بخواد خراب شه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 امروز صبح اولین امتحانم بود نشسته بودم سر جام که دیدم یه آقایی اومد کنارم نشست. تو بچه های رشته خودمون ندیده بودمش احتمال دادم که از بچه های رشته های دیگه باشه داشتم از شماره صندلیم غر میزدم زیرلبی که یهو دراومد گفت حالا مگه مهمه کجا بشینید گفتم آخه کلی تقلب نوشتم اینجا نمیتونم از هیچکدوم استفاده کنم گفت آره دیگه نزدیک مراقب نشستن این دردسرا رو داره گفتم البته اگر مراقبش از این گاگولا باشه میتونم تقلبامو استفاده کنم اونم خندید گفت ولی فکر نکنم از اون گاگولا باشه دیگه هیچی نگفتیم تا قرآن پخش شد و اعلام کردن ک دیگه از جامون بلند نشیم دیدم یهو یه دختره اومد بعد آقاهه از صندلی کناریم بلند شد دختره نشست سرجاش بعد اونم رفت نشست رو صندلی مراقب یعنی یه سطل آب یخ ریختن رو سرم قلبم یه لحظه ایستاد قیافم دقیقا اینطوری شد😨🥶 نگو آقاهه مراقب بوده همینجوری نشسته رو اون صندلیه اما اصلا نه به سنش میخورد نه به قیافه و تیپش میخورد که استاد باشه🥴🥴 ولی خداییش گاگول نبود😂😂 به عقل جن نمیرسه اینطوری مچ بگیره ✍ با هرکسی که نمیشناسید سفره دلتونو باز نکنید😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لباس هاتون رو از سادگی در بیارید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام عزیزم خوبین من عضو پر وپا قرص کانالتون هستم و با خوندن سوتی های دوستان واقعا حالم خوب میشه جدااز داستان غم انگیزشون که ناراحت میشم با خوندن سوتی دوستان یاد سوتی دوستم افتادم که براتون ارسال میکنم القصه من و دوستم میرفتیم کلاس حفظ قرآن و از جز ۳۰ برای آمادگی بیشتر شروع کردیم بالطبع چون استرس داشتیم تا رسیدن ب جلسه با خودمون سوره را مرور میکردیم دوستم داشت بلند بلند میخوند یهو ی مردی از آشنایان پیداش شد دوستم هول شد بجای سلام با صدای بلند گفت بسم الله الرحمن الرحیم😂😂😂😂 مرد بخت برگشته ی نگاه با ترس ب ما انداخت انگار جن دیده و بدوبدو با کلی پیچ وتاب که بخاطر ترسش بود خودشو از جلو چشم ما دور کرد برامون خیلی جالب بود و تا مدتها میخندیدم ببخشید بار اوله سوتی میفرستم هنوز ناشیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🍂🍃🌺🍃🌾 🌺🍂 🌾 🌺 📚 شخصی به بیماری لاعلاجی مبتلا شده بود. خودش می دانست که به آخر خط رسیده است؛ بنابراین داوطلبانه عازم جبهه شد. تمام آرزویش این بود که شجاعانه در جنگ کشته شود. او با تمام هوشیاری و جسورانه می جنگید و همواره با حضور در عملیات ها و خط مقدم جبهه، سینه اش را سپر می کرد. سرانجام جنگ تمام شد؛ اما آن سرباز شجاع هنوز زنده بود. فرمانده که تحت تاثیر شجاعت او قرار گرفته بود تصمیم گرفت از سرباز دلیر خود قدردانی کند و به او مدال شجاعت بدهد. وقتی فرمانده مطلع شد که این سرباز شجاع به بیماری مهلکی مبتلا است، تصمیم گرفت جان او را نجات دهد؛ بنابراین بهترین پزشکان را از سرتاسر کشور فرا خواند. بعد از تلاش های بسیار، در نهایت پزشکان توانستند سلامتی آن سرباز را به وی بازگردانند. اما از آن روز به بعد، هیچ کس او را در نبردهای بعدی در خط مقدم ندید و دیگر تمایلی به خطر کردن از خود نشان نمی داد. می دانید چرا؟! در حقیقت هنگامی که سرباز تصور می کرد به علت ابتلا به بیماری در آستانه ی مرگ قرار گرفته است و چیزی برای از دست دادن ندارد، در نتیجه، کوچک ترین ترسی به خود راه نمی داد؛ اما به محض اینکه سلامتی اش را دوباره بازیافت، زندگی در نظرش گران بها آمد. دید که نمی خواهد به هیچ قیمتی جانش را از دست بدهد؛ بنابراین دیگر اشتیاقی برای خطر کردن نشان نمی داد. 💢نتیجه اخلاقی: در حقیقت صحنه ی زندگی، همان صحنه ی جنگ است، باید شجاعانه و جسورانه در آن حضور پیدا کنید تا ماندگار شوید. به خاطر داشته باشید که نشان شجاعت فقط بر سینه ی سربازان شجاع آویخته می شود. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام اومدم با یه سوتی از شوهرم😆😆😆 شوهرم تعریف میکرد که یه روز که میره سر پروژه ساختمانی وقتی داشته بر می گشته وسط راه میبینه گوشیش جلوی ماشین نیست (چون همیشه میگذاره جلوی ماشین) خلاصه گوشی را از جیبش در میاره زنگ میزنه به همکارش که گوشیم را جاگذاشتم ببین اونجا هست همکارشم میگرده وزنگ شوهرم میزنه که نه این جاها نبود گشتم ولی نیست وخداحافظی می کنه وشوهرم وقتی صحبتش تموم میشه گوشی را میزاره جلوی ماشین و بعد از چند لحظه که چشمش به گوشی می افته از خنده می پکه که چقدر گیجه باگوشیش زنگ زده و همکارش دیگه چقدر گیج تر به گوشی شوهرم زنگ زده که پیداش نکرده بله شوهرم میگه سوتی نیست اینا از بس زحمت میکشم دیگه اعصاب نمیمونه برامون خداقوت به اقایون الخصوص اقایی خودم 😜😜😜😜 ببخشید اگر خوب توضیح ندادم خانم یزدی ام •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به همین راحتی پنکیک درست کن🥞 مواد لازم : روغن ۲ ق غ تخم مرغ ۱ دونه شیر یا آب ۴ ق غ بیکینگ پودر ½ ق چ وانیل نوک قاشق شکر ۲ ق غ آرد ۴ ق غ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔆💠🔅💠🔅💠🔅 💠🔅💠🔅 🔅💠🔅 💠🔅 🔅 🔘 داستان کوتاه یک روز گرم شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال ان برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرور خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز و درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبید ه بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد. در این حین باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه ی خشکی که می رسید آن را از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچاربرگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت. باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد. ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: “اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانه حیاتت من بودم!!!” 🔅 💠🔅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⭐️ٖٖ·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜٖٜ⭐️·ٖٖٜ.,ٖٖٖٜ¸ٖٖٖٖٜ¸ٖٖٖٜ,.ٖٖٜ·ٖٜ⭐️    یک روز خانواده لاک‌پشت‌ها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک‌پشت‌ها به صورت طبیعی در همهٔ موارد آهسته و یواش عمل می‌کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانوادهٔ لاک‌پشت، خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب برای پیک نیک ترک کردند. در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسب رو پیدا کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!  پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود و همهٔ آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک‌پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید؛ اما به هر حال تو خانواده اون سریعترین لاک پشت بود. او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک‌پشت کوچولو به راه افتاد. سه سال گذشت و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال، شش سال ... گذشت. در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک‌پشت دیگر نمی‌توانست به گرسنگی ادامه دهد. او اعلام کرد که قصد دارد غذا بخورد و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک‌پشت کوچولو ناگهان فریاد‌کنان از پشت یک درخت بیرون پرید و گفت: «دیدید..‌‌ می‌دانستم که منتظر نمی‌مانید. منم دیگر نمی‌روم نمک بیاورم!» 🔸زندگی بعضی از ما صرف انتظار کشیدن برای این می‌شود که دیگران به تعهداتی که از آنها انتظار داریم، عمل کنند. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام می‌دهند ،هستیم که خودمان (عملاً) هیچ کاری انجام نمی‌دهیم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام سلام من همونیم که بچگیام عاشق کفش تق تقی بودم😍 و سر خریدش داستان داشتیم😂😬 من کلا بچگیام خیلی تخس و شیطون بودم و هیچ جوره نمیشد کنترلم کنی(مدیونید اگه فکر کنید هنوزم همینطوریم🙊😈) تقریبا شیش سالم بود که خواهرم از سر کار برگشته بود خیلیم خسته بود گفتش ببین می خوام بخوابم اگه سر و صدا کنی و بیدار بشم این قاشقو میزارم رو گاز داغ بشه بعد میزارمش رو دستت و زبونت🤦‍♀🥺 لابد فکر میکنید من ترسیدم؟😁 نخیر،گذاشتم خوب که خوابش عمیق شد همونجوری که بهم گفته بود قاشقو داغ کردم گذاشتم روی دستش و طفلی توی خواب کباب شد😂😅 درسته بعدش یه کتک حسابی خوردم ولی خب اونم مقصر بود آخه این چه طرز برخورد با یه طفل معصوم ساده شش سالست😂🤷‍♀ ولی خوب شد تو خواب دهنش باز نبود وگرنه احتمالا زبونشم میسوزوندم😅😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده دیزاین برای هفت سین🤩 ‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💠 زمانی که نادر شاه افشار عزم تسخیر هندوستان داشته در راه کودکی را دید که به مکتب می‌رفت. از او پرسید: پسر جان چه می‌خوانی؟ - قرآن. - از کجای قرآن؟ - انا فتحنا…. نادر از پاسخ او بسیار خرسند شد و از شنیدن آیه فتح فال پیروزی زد. سپس یک سکه زر به پسر داد اما پسر از گرفتن آن ابا کرد. نادر گفت: چر ا نمی گیری؟ گفت: مادرم مرا می‌زند می‌گوید تو این پول را دزدیده ای. نادر گفت: به او بگو نادر داده است. پسر گفت: مادرم باور نمی‌کند. می‌گوید: نادر مردی سخاوتمند است. او اگر به تو پول می‌داد یک سکه نمی‌داد. زیاد می‌داد. حرف او بر دل نادر نشست. یک مشت پول زر در دامن او ریخت. از قضا چنانچه مشهور تاریخ است در آن سفر بر حریف خویش محمد شاه گورکانی پیروز شد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•