eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
واییی یه چیز دیگه هم یادم اومد بذارین بگم بخندین یه بار مادربزرگم سفره حضرت رقیه گذاشته بود بعد خودمونیا دعوت بودن منو مامانمو دوتا خالم و دخترخاله هامو خواهرمو دوتا همسایه ها و مداح همین بعد یکی از زن های همسایه مادربزرگمینا که دوستش هم هست خیلی شر و شیطونه😁 بعد نمیدونم‌جو گرفته بودش چی بود مداح وقتی داشت روضه میخوند ایشون چادرو کشید رو صورتش ضجههههه میزدا با صدای فوق بلند گریههههه میکرد😐 طوری که مداح هی چشم غره بهش میرفت و تو میکروفن داااد میزد که صداش بهمون برسه🤣حالا مگه گذاشت دو دقیقه بریم تو حس؟ بس که هی میخواستیم بخندیم جلو خدمونو میگرفتیم😁بدترش اینجاس وقتی به قسمت سینه زنی رسید دیدیم آقا پاشد عین مردا که شور میزنن میزداااااااا دستارو میبرد هوا فرود میاورد رو سینه ش و میگفت یااااااااحسییییییییینننننننن به جون خودم یه جوری میگف دیوارای خونه میگفتن دینگ😐🤣🤣 پرده گوشامونم به مرز پاره شدن میرسید یعنی😁 دیگه همه به مرز انفجار رسیده بودیم از خنده دخترخالمم سرشو بین خواهرشو خواهرم قایم کرده بود میخندیدا😂😂 کارمون اشتباه بود میخندیدم وسط مجلس ولی این خانم اصن نذااااشت خودمم نمیدونستم گریه کنم یا بخندم لامصب از یه طرف اشکم میومد از یه طرف لبام کش میومد خیلی حس بدیه😐😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹 همه تو محضر منتظر ما بودند .. با ورودمون همه کل کشیدند.. عاقد خطبه ی عقد رو خواند و ما بعد از امضای عقدنامه ، رسما زن و شوهر شدیم .. بعد از تموم شدن امضاها عباس نفس بلندی کشید و کنار گوشم گفت دیگه هیچ کس نمیتونه ما رو از هم جدا کنه ... بعد از محضر همگی شام خونه ی ما دعوت بودند .. خانمها طبقه ی بالا بودند و مشغول رقص و پایکوبی شدند .. موقع شام من و عباس به اتاق من رفتیم تا اولین شام زندگیمون رو تنهایی بخوریم .. آبجی فاطمه سینی غذا رو زمین گذاشت و گفت خوردید صدا بزن بیام ببرم .. رفت و در رو بست .. عباس پشت سرش در رو قفل کرد و برگشت با شیطنت نگاهم کرد و گفت بیا که از گشنگی دارم میمیرم .. گفتم منم و خواستم بشینم که عباس بازوم رو گرفت و به سمت خودش کشوند 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1844904645C57201642e2 طفلک دختره😢👆🙈🔞 کاملش سنجاق شده😍
صبحم شروع میشود آقا ز جامتان روزی من همیشه بوَد ذکر نامتان صبح علی الطلوع سلامٌ عَلَی الولیّ من دلخوشم به پاسخ و صوت سلامتان! اَلسّلامُ عَلَیْکَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا شَریکَ الْقُرْآنِ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا قاطِعَ الْبُرْهانِ . اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَ الْجانِّ ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ وَ عَلى آبائِکَ الطَّیِّبینَ ، وَ أَجْدادِکَ الطَّاهِرینَ الْمَعْصُومینَ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَکاتُهُ. 🌹🍃🌹🍃
جزء 7 قرآن‌کریم.mp3
8.98M
🔊 (تحدیر) قرآن کریم 🎙قاری: احمد دباغ ‌
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 تقدیر ماست یا تقصیر ماست من یه مرد ۴۱ساله ام مثل شما و بعضی دوستان که تعریف کردن خواب های منم دقیقا همون چیزی که میبینم اتفاق میفته به همین خاطر بهش اعتقاد دارم چند سال پیش یه خونه پیش خرید کرده بودم برای اینکه از روند کار با خبر بشم بعضی وقتا با پسرم که اون موقع ۵سالش بود میرفتم خونه رو میدیدم یه بار نزدیک خونه که شدیم پسرم گفت بابا من خواب دیدم تو آسمون ها بودم و همه جا آتیش بود چرا دروغ از این حرفش حسابی ترسیدم و تا دو سال ذهنمو درگیر کرده بود، بعد از مدتی که خونه رو تحویل گرفتم یه روز ظهر جمعه داشتم ماشینمو سرویس میکردم و پسرم تو باغچه خونه داشت بازی میکرد یهو دیدم یه لحظه پسرم بلند شد و تو کسری از ثانیه یه آجر  خورد دقیقا سر جاش یعنی اگر یه صدم ثانیه دیر تر بلند میشد.. تا چند دقیقه مثل شوک زده ها فقط نگاه میکردم، دیدم یکی از همسایه ها فرش شسته بخاطر اینکه نیوفته، آجر گذاشته روش، باد زده از طبقه ۵ آجر افتاده پایین، مثل دیونه ها در تک تک واحد ها رو میزدم ببینم فرش مال کیه، بالاخره صاحبش معلوم شد ودرگیر شدیم بدو بیراه و...  پسر بزرگش گفت حالا که نخورده بهش اگر میخورد میخواستی چکار کنی گفتم به قرآن قسم همتونو آتیش میزدم اینو که گفتم یهو یاد خواب پسرم افتادم،، فهمیدم به خیر گذشته تقدیر من این بود زندگی پسرم  و خودم و اون خانواده ظهر جمعه تموم بشه و چی شد که تقدیرم عوض شد هنوز نمیدونم... ✍ خواب را به خیر و نیکی تعبیر کنید چون انسان این قدرت را دارد که انرژی کائنات را تغییر دهد چنانچه می‌تواند سرنوشت را تغییر دهد حتی اگر پیامبر خدا بگه فلان روز خواهی مرد ، باز میتوانی این سرنوشت را تغییر دهی (داستان پیامبران و ۱۴ معصوم رو بخوانید) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
14.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند کاربردی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 پسر عمه مو دوست داشتم و جرات پیدا کردم و چهار سال پیش بهش گفتم که دوستش دارم یهو اونم گفت که منم دوستت داشتم ولی جرات شو نداشتم که بهت بگم 😍 خلاصه یه سال با هم دوست بودیم و بعد اومد خواستگاریم ولی کسی از خانواده من راضی نبود فقط مامان بزرگم راضی بود و تونست که مارو به هم برسونه، الانم عروسی کردیم و خیلی هم خوشبخت هستم خدارو شکر ☺️ اگه کسیو دوس دارید جسااارت داشته باشید، چه اشکالی داره دختر پیش قدم شه؟ ♥️ پیدا کردن عشق رویایی ، فقط با بدست آوردن پول ، ساخت بدن جذاب و ... نیست •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش نون باگت خانگی🥖 بهتر از باگت ساندویچی بیرون مواد لازم : آرد فانتزی یک کیلو نمک ۱۵ گرم خمیرمایه ۲۰ گرم شکر ۲۰ گرم بهبود دهنده ۱۰ گرم روغن مایع ۵۰ گرم شیر ۲۰۰ گرم آب تا ۴۰۰ گرم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
‌📚📗📚📘📚📒📚 ─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─ 🌸🔳پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را به تصویر بکشد. 🌸🔳نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند، آن تابلو ها، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب، رودهای آرام، کودکانی که در چمن می دویدند، رنگین کمان در آسمان، پرنده و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. 🌸🔳پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد... 🌸🔳اولی، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود، در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. 🌸🔳تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد، اما کوهها ناهموار بود، قله ها تیز و دندانه ای بود، آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. 🌸🔳این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت. 🌸🔳اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود. 🌸🔳پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است، بعد توضیح داد: آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ســــــــــ🙋‍♀ــــــــلام ســــــــ🙋‍♀ـــــــلام من اومدم باز با یه سوتی دیگه از مامانم😁 1تیر داداشم رفت سربازی🥹😢 قرار شد فرداش آش پشت پا درست کنیم براش🍵 همون موقع صدای سبزی آش،سبزی قرمه تو کوچه بلند شد🗣 مامانم سری چادر به سر دویید تو کوچه و سبزی خرید و بعد چند دقیقه با صورت سرخ شده اومد خونه! گفتم:چرا انقدر سرخ شدی؟! اولش هی پیچوند ولی با اصرار زیاد من گفت:رفتم آش بخرم،سبزی فروش گفت نذری دارید این همه سبزی خریدی؟! منم اومدم بگم نه برای آش پشت پای پسرمه،اشتباهی گفتم نه برای ختنه سورون پسرمه😬🥴🫢 میگه قیافه سبزی فروشه از جلو چشمم نمیره🫣😩😫 مامانم:☺️😳😰😱🫠 سبزی فروش:😄😟🤯😓 همسایه ها:😋🧐😝😜🤣 شاد باشید🧚‍♀🫧 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ^~^ من مگولم خبب من یه سوتی که چه عرض کنم یه خاطره ی خنده دار میشه گفت بهش 😂🥲اول بگم که بنده تا امتحاناتم تموم شد سرماخوردگی شدید گرفتم وقتی خوب شدم همه ی اهل فامیل رو مبتلا نمودم (میخواستن مریض نشن والا 🥹😂) بگذریم من که خوب شده بودم سالم و سر حال پدربزرگم مریض شده بود حال خوبی نداشت خیلی ناراحت بودم و عذاب وجدان شدید 😔🥲 خلاصه آقا با اهل و عیال باغ رفتیم و موقع برگشتن خالم گفت بیا دوتایی باهم بریم خونه مامانجون اینا هیچی از مامان بابا جدا شدم و رفتیم اونجا خوابیدیم صبح که شد تو هال خونه که رفتیم مادربزرگم گفتش که پدربزرگت نیست از پنج صبح که بیدار شدم دیدم که نیست 😐😂 😂😐من خواستم زنگ بزنم مامانم بعد مادربزرگم گفت قضیه رو نگو بهش هیچی من زنگ زدم مامانم. جواب داد خالم می‌گفت بگو مادربزرگم می‌گفت نگو هی بگو نگو کردن من آخرش قاتی کردم 😂😂😂 گفتم مامان بابا جون از خونه فرار کرده 😂🤣🥲خواستم درستش کنم بدترش کردم 😂🥲خونه منفجر شد مامانم دیگه خنده از سرش گذشته بود جیغ میزد از خنده 😂🥲آخرشم کاشف به عمل اومد پدربزرگ محترمه خودش با پای خودش دکتر رفته و یه سرم خوشمل هم زده 😂🥲دیگه ببخشید زیاد شد ^~^💜 مرسی که خنده به لبامون میاری مگولممممم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 وقتی ۱۶سالم بود یه خانمه به مامانم اصرار که حتما باید پسرداییمو بیارم واس دخترت اونموقع اصا تو فاز ازدواج نبودمو مشغول درس بودم 🤓 خلاصه اینا میان بعد پسره تقریبا ۳۰ و خورده ای بود و خیلی هم عصا قورت داده با کمال پررویی گفت من اول حرف میزنم گفتم خب بگو گفت زن من نباید گوشی داشته باشه نباید درس بخونه نباید بیرون بره آفتاب نباید اونو ببینه حتی ارایش و رنگ مو هم ممنوع من که دهنم باز مونده بود انگار تو جلسه علم الهدی نشستم مثه خنگا گوش میکردم 😂 وقتی حرفاش تموم شد انگار مامانم صحبتاشو شنید چون با این قیافه 😡 اومد شوتش کرد بیرون 🤣 هروقتم یادش میاد فوش میده بهم میگه چقد خنگ بودی هیچی بهش نگفتی 😂 خب چیکار کنم حتما حالیم نبود 😕😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•