eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.6هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
8.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز یه چایی خوش عطر و رنگ😆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من استاد سوتی دادن هستم بعد از این سوتی هام رو تعریف میکنم تا حال دلتون عوض بشه 😂😂 چند وقت پیش همسرم زنگ زد که خرید کردم بیا پایین ساختمان کمک کن ببریم بالا منم با عجله لباس پوشیدم و رفتم تو پارکینگ ما توی یک مجتمع بزرگ زندگی میکنیم حدود دویست خانواده برای همین بعضی ها رو نمیشناسیم منم از، دور دیدم یک پراید نگه داشت( ماشین اداره همسرم) با عجله سمت ماشین رفتم و در عقب ماشین رو باز کردم یک دفعه دیدم صندلی عقب پر وسیله هست چیپس و پفک و کیک و تنقلات 🤑🤑 همسر من اصلا چیپس و پفک نمیخره برای همین من در کمتراز چند ثانیه شروع کردم به قربون و صدقه رفتن همسر جان 😂😂 که عزیزم چرا انقدر خرید کردی فدات بشم دست بردم که نایلون ها رو بردارم دیدم یک نفر دیگه رانندست 🤣🤣 اقا یک نگاه کرد به من و گفت ببخشید خانم اشتباه گرفتین 😂😂😂 خدا رو شکر ماسک زده بودم اون اقا هم منو نشناخت ولی از خجالت مردم منم در کمتراز چند ثانیه از محل متواری شدم 😅😅😅 بگذریم از اینکه کلی از خرید اقا ذوق زده شده بودم همش یاد قربون صدقه هام میفتم میخندم اسمم باشه گل خندان (چون دائم میخندم) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
─┅─┅─═ঊঈ🍃🌼🍃ঊঈ═─┅─┅─ 🎈 دوستی میگفت سمیناری دعوت شدم که هنگام ورود به هر یک از دعوت شدگان بادکنکی دادند سخنران بعد از خوشامدگویی از حاضرین که ۵۰ نفر بودند خواست که با ماژیک اسم خود را روی بادکنک نوشته و آنرا در اطاقی که سمت راست سالن بود بگذارند و خود در سمت چپ جمع شوند سپس از آنها خواست در ۵ دقیقه به اطاق بادکنکها رفته و بادکنک نام خود را بردارند و بیاورند من به همراه سایرین دیوانه وار به جستجو پرداختیم همدیگر را هل میدادیم و زمین میخوردیم و هرج و مرجی به راه افتاده بود مهلت ۵ دقیقه ای با ۵ دقیقه اضافه هم به پایان رسید اما هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد این بار سخنران همه را به آرامش دعوت و پیشنهاد کرد هرکس بادکنکی را بردارد و آنرا به صاحبش بدهد بدین ترتیب کمتر از ۵ دقیقه همه به بادکنک خود رسیدند سخنران ادامه داد این اتفاقی است که هر روز در زندگی ما می افتد دیوانه وار در جستجوی سعادت خویش به این سو و آن سو چنگ میزنیم و نمیدانیم که *سعادت ما در گرو سعادت و خوشبختی دیگران است* ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سوتی من برا اوایل ازدواجمه،نمیدونم رسم های شما چه جوریه ،ولی رسم ما به این صورته که تو عروسی ،دعوتی های طرف عروس و داماد که نزدیکن ، مثه دایی عمو خاله ،عمه و مامان بزرگ و.. برا پاتختی چیزی نمیدن،چون روزی که پاگشاش میکنن خونشون که برن اون روز هدیه شونو تقدیم عروس خانم میکنن بعد شام. اوناییم که دورترن و قرار نیست پاگشا کنن تو عروسی واسه پاتختی میزارن و‌میرن. حالا سوتی من 🤭 خونه خاله م پاگشا شدیم و شام خوردیم و اینا ،فقط خدا رو شکر میکنم که اولین جایی که رفتیم خاله خودم بود ، بعد اینکه مبلغی رو تو یه پاکت بهم داد گفت ناقابله و اینا ..😌 منم خیلی خونسرد پولو جلوش درآوردم شمردم 😕 بعدش از رو نفهمی به جای تشکر گفتم حالا قابلی نداشت بزار بمونه☹️ خاله م از خنده غش کرد ☺️گفت خاک تو سرت ،آخه تو رو چه به شوهر کردن 🤕 دیگه این حرفا رو نگی ،دیگه نشمری جلو رو طرف😬 . بگو‌زحمت چرا کشیدین دستتون درد نکنه، مگه بدهکارتم میگی حالا قابلی نداشت؟🙄 دیگه دستم اومد ،پاگشاهای بعدی قشنگ هواسم جمع شد.و کلی پول جمع کردم واسه خودم☺️،خوشبحالم واسه رسممون🤗 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
࿐⃕📎•° با این محلول روشیشه‌هات رد انگشت نمیمونه 𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یکی دیگه هم ازاین خانوم خاتمی بگم وبرم 😂😂😂😂 آخرای سال شدخانوم خاتمی من وچندنفردیگه رونگاه کردوباعصبانبت 😡گفت چندنفرهستن لیاقت ندارن برن سال بعد من میندازمشون تاحساب کاردستشون بیاد حقشونه که یه سال دیگه بمونن ودلم خنک بشه😡😡😡. بعدموقعی که بادوستم رفتیم کارنامه هامو نو بگیریم دیدم ادبیات 9/75 بهم داده، حدس زده بودم منم جزو همون بی لیاقتام ازنظرخانوم خاتمی 😜😜😂😂😂خیلی ناراحت شدم، بخاطر خندیدن توکلاس، منو انداخته، ناحقی کرده بود، درسم خوب بود، رفتم اعتراضی بزنم شنیدم معاوناومدیربه هم میگن این خانـم خاتمی چرابچه های خوب ودرسخون روانداخته واین چکاریه؟ آخرشم اعتراض روقبول نکرده بود ومنم شهریورامتحان دادم، باورتون میشه فقط اون سال من شهریورامتحان دادم؟ قبلش وبعدش اصلامردود نشدم، نَمُردم وشهریورم امتحان دادم 😂😂اونم چه درسی، ادبیات😂😂تابستونش زهرمارم شده بود😭😭😂😂😂خلاصه قبول شدم و دوم دبیرستان همون مدرسه ثبت نام کردم وهفته ی اول مهربود، یه روزکه ادبیات داشتیم واولین روزدرس ادبیات بود، همین که در🚪کلاس بازشد خانوم خاتمی👩‍🏫 واردشد وبامن چشم تـوچشم شد👀 👀 منم👈😏😏اینجوری،کُل سال دوم دبیرستان ساعت خانـم خاتمی اصلانمیخندیدم، حالا اون خنده روشده بود وخاطره وداستان خنده داربرامون تعریف میکردوخودش غش میکرد ازخنده منم تعجب میکردم 😳😳اینی که پارسال اینهمه نچسب وبی جنبه بودو باخنده مشکل داشت حالاخودش 😳 این که میخندید من اینجوری بودم👈😏کلا توکلاس این اینجوری بودم👈😏😏😏😏😏😏😏😏😏😏😏 والا😂😂😂😂 ببخشید طولانی شداااااا😍😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷 مارها قورباغه‌ها را می‌خوردند و قورباغه‌ها از این نا به‌ سامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغه‌ها علیه مارها به لک‌لک‌ها شکایت کردند. لک‌لک‌ها تعدادی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغه‌ها از این حمایت شادمان شدند! طولی نکشید که لک‌لک‌ها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغه‌ها. قورباغه‌ها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند! عده‌ای از آنها با لک‌لک‌ها کنار آمدند و عده‌ای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند ولی این بار، همپایِ لک لک‌ها شروع به خوردن قورباغه‌ها کردند! حالا دیگر قورباغه‌ها متقاعد شده‌اند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده‌اند! ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است، اینکه نمی‌دانند توسط دوستانشان خورده می‌شوند یا دشمنانشان؟! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اینم بگم دختر خالع دختر عموهام بینهایت خسیس....یعنی درحدی کع گفتن ندارع...اقا یع روز من دانشجو بودم خواستم برم کلاس...اینم اومد گفت یکی باهام بیادبریم مغازع...دخترعموهامم گفتن با تو بیاد☺️☺️منم کع از همع جابیخبر گفتم بیا....اقا رفتیم ...گفت اول بریم بازار بعد کلاس برو‌..گفتم باشع....خبرمرگم بردمش اول پیش برادر همکلاسیم کع مغازع داشت....نگمممم براتون چع ابرویی ازم برد سر قیمت فک کن یع دست کت و دامن برداشت بعد میگف مثلا۳۰۰ت پولش میگفت ندارم ۱۵۰ت😤😤😤😤😤😳😳😳وایی برادر دوستمم من نگاه میکرد منم عصبی 😡😡😡داشتم میمردم از خجالت و عصبانیت....اخرسر رفتم بیرون تو مغازع نموندم....واییی قسمت فاجعه بار ماجرا این بود اومد بیرون باخریداش و گفت ۱۵۰حساب کردع اما پولش ندادع😳😳😳🙈🙈🙈😤😤😤😤😫😫😫گفتم اشنا تو بعدا میدم....یعنی دوست داشتم خودم بکشم اون لحظع....بعد رفتیم مغازع ارایشی...باز طرف آشنا بود ...این مثلا اندازع ۱۰۰هزار برداشت میگفت ۳۰ت حساب کن...😂😳😳😳😳بعد مکالمش چی بود....بخدا ندارم...شوهرم کارگر....گدایی میکنم...نون نداریم....😳😳😳😤😤😤😤وایییی اونم گفت خب نخر خواهرم مگع اجبارع میگفت نع لازم....خلاصع اونجام زدم بیرون....شب اومدم خونع عموم تا درباز کردم نامردا دختر عموهام پخش زمین شدن😂😂😂😂😂میدونستن چع بلایی سرم اوردن...بعد ماجرا گفتم یعنی انقد خندیدن ...مجبور شدم خودم فرداش بردم پول لباس و ارایشی هاش از جیب دادم...ولی توبع کردم تا اخر عمرم با این نرم بازار....تازع شوهر احمقش شب اومدع میگع چرا بردی جاهایی کع گولش زدن گرون بهش دادن....😳😳😳🙈🙈🤷‍♀🤷‍♀روانی ها.....مریض ها...والا....z.a •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴🌸🌿🌴 ─┅─═ঊঈداستان کوتاه ঊঈ═─┅ 🌴عارفی ۴۰ شبانه روز چله گرفته بود تا خدا را زیارت کند تمام روزها روزه بود. در حال اعتکاف. از خلق الله بریده بود. صبح به صیام و شب به قیام. زاری و تضرع به درگاه او 🌴شب ۳۶ ام ندایی در خود شنید که می گفت: ساعت ۶ بعد از ظهر، بازار مسگران، دکان فلان مسگر برو خدا را زیارت خواهی کرد عارف از ساعت ۵ در بازار مسگران حاضر شد و در کوچه های بازار از پی دکان می گشت... 🌴می‌گوید: پیرزنی را دیدم دیگ مسی به دست داشت و به مسگران نشان می داد، قصد فروش آنرا داشت... 🌴به هر مسگری نشان می داد، وزن می کرد و می گفت: ۴ ریال و ۲۰ شاهی پیرزن می گفت:نمیشه۶ریال بخرید؟ 🌴مسگران می گفتند: خیر مادر، برای ما بیش از این مبلغ نمی صرفد. پیرزن دیگ را روی سر نهاده و در بازار می چرخید و همه همین قیمت را می دادند. بالاخره به مسگری رسید که دکان مورد نظر من بود. 🌴مسگر به کار خود مشغول بود که پیرزن گفت: این دیگ را برای فروش آوردم به ۶ ریال می فروشم، خرید دارید؟ مسگر پرسید چرا به ۶ ریال؟؟؟ 🌴پیر زن سفره دل خود را باز کرد و گفت: پسری مریض دارم، دکتر نسخه ای برای او نوشته است که پول آن ۶ ریال می شود! مسگر دیگ را گرفت و گفت: این دیگ سالم و بسیار قیمتی است. حیف است بفروشی، 🌴امّا اگر اصرار داری من آنرا به ۲۵ ریال می خرم!!! پیر زن گفت: مرا مسخره می کنی؟!!! مسگر گفت: ابدا" دیگ را گرفت و ۲۵ ریال در دست پیرزن گذاشت!!! 🌴پیرزن که شدیدا متعجب شده بود؛ دعا کنان دکان مسگر را ترک کرد و دوان دوان راهی خانه خود شد. من که ناظر ماجرا بودم 🌴و وقت ملاقات فراموشم شده بود، در دکان مسگر خزیدم و گفتم: عمو انگار تو کاسبی بلد نیستی؟!!! اکثر مسگران بازار این دیگ را وزن کردند و بیش از ۴ ریال و ۲۰ شاهی ندادند آنگاه تو به ۲۵ ریال می خری؟!!! مسگر پیر گفت: من دیگ نخریدم!!! 🌴من پول دادم نسخه فرزندش را بخرد، پول دادم یک هفته از فرزندش نگهداری کند، پول دادم بقیه وسایل خانه اش را نفروشد، من دیگ نخریدم... از حرفی که زدم بسیار شرمسار شدم در فکر فرو رفته بودم که 🌴ندایی با صدای بلند گفت: با چله گرفتن و عبادت کردن کسی به زیارت ما نخواهد آمد!!! 🌴دست افتاده ای را بگیر و بلند کن، ما خود به زیارت تو خواهیم آمد ! گر دست فتاده ای بگیری...مردی 📙...👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 من یه سال و نیم از عروسیم گذشته بود و ۴ماهه حامله بودم یکی از اقوام شوهرم فوت کرده بود به ما هم زنگ زدن حتما خودتونو برسونید برای خاکسپاری ما از تهران راه افتادیم با اتوبوس تقریبا ۱۴ساعت بعد رسیدم نصف شب بود خانواده شوهرم تو حیاط میخوابیدن تابستان بود ما رفتیم تو حال گفتیم چند ساعت بخوابم تا فردا بریم برای مراسم صبح خواب بودم یهو دیدم پرت شدم به حدود نیم متر اونورتر خیلی ترسیدم و بیدارشدم دیدم پدرشوهرم آمده تو دیده که شوهرم منو بغل کرده خوابیده ، اینم از ترس باباش منو پرت کرده خلاصه من از ترس کلی گریه کردم گفتم به شوهرم شاید بچه ام سقط میشد چرا این کارو کردی ؟ گفتش از پدرم ترسیدم آخه ناراحت میشه تورو بغل کردم من تا چند روز با شوهرم قهربودم گفتم‌ مگه من دوست دخترت بودم با شکم حامله این کارو کردی؟ از اونور پدرشوهر با هردومون قهر کرده بود به همه گفته بود این بی آبروها رو بفرستین خونشون این پسر من نیست چرا تو خونه من باید دستش زیر سر زنش باشه! تا این حد فرهنگ دارن 😏 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خدمت دوستان گل قدیما فقط واسه عروسی کارت میدادن ولی الان مرسومه که واسه عزا هم کارت دعوت میدن 😐 قدیمیا هم زیاد در جریان نبودن چند سال پیش خونه ی ننه جون خدابیامرزم بودم که در زدن ننه جون رفت در رو باز کرد اقوام دور بود یه کارت دعوت گرفت طرف ننه جونم ایشون هم گرفته ... نگرفته هی می گفت وای مبارک باشه قسمت داداشت ایشالله 😕 تقریبا ۳ بار هم تکرار کرد درو بست و امد داخل دیدم کارت سالگرد مرحوم پدرشه 😕 فقط وقتی گفتم ننه جون کارت مراسم ختم حاجیه 😱 ننه جونم با دستش چنان کوبید صورتش 😂 خوب مادر من رنگ کارت رو ببین بعد هی دعا کن واسه ی طرف نابودش کردی 😂 هی تکرار هم می کنی قسمت داداشت مجردت 😢 ✍ با گذر زمان رسم ها و فرهنگ ها تغییر می‌کند، برای همین لازم است زمان شناس باشید و خودتون رو به روز کنید ✍ امام علی: فرزندان خود را نسبت به زمان خودشان بزرگ کنید نه نسبت به زمان خودتان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چنجه نرم و پنبه‌ای مواد لازم : آب ۳ تا پیاز سردست گوسفندی نمک، فلفل سیاه و قرمز ماست چکیده ۲ ق غ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•