eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی گفتم بهرام منم میام من اصلا نمیتونم تو خونه بشینم باید زودتر پسرمو پیدا کنم. گفت پس ب
داستان زندگی 🌸 چند دقیقه طول کشید تا بیرون اومد. وقتی اومد بیرون توی دستش یه نایلون بود از دور نمیشد واضح دید تو نایلون چیه، جلوی در خونه که رسید تونستم بسته پوشکو بین خریداش تشخیص بدم، محکم زدم رو دست بهرام گفتم اوناهاش تو نایلون خريداش پوشکه.. خواستم از ماشین پیاده شم که بهرام دستمو کشیدو نزاشت گفتم ولم کن باید برم بچمو ازش بگیرم گفت صبر کن آذین توروخدا همه چیزو خراب نکن وایسا زنگ بزنم به جناب سروان اون مامور بفرسته ما الان بریم همه چیز خراب میشه دستشو پس زدم گوشم به حرفاش بدهکار نبود دیگه طاقت یه ثانيه انتظارم نداشتم محکم مچ دستمو گرفت شروع کردم به داد زدن با دست دیگه جلوی دهنمو گرفت گفت توروخدا ساکت باش آذین توروخدا با عجله کردن اوضاعو خراب نکن من دیگه مطمئن شدم بچم دست ایناس اما باید پلیس بیاد تا نتونن فرار کنن. ده دقیقه دست و پا زدم بعد آروم شدم. به پهنای صورت اشک میریختم وقتی دید آرومم زود گوشیشو درآورد به جناب سروان زنگ زد آدرسو داد، همش میگفتم پس کی میان؟ بهرام میگفت الان میان یکم صبر داشته باش. تا اینکه بعد از نیم ساعت پلیس اومد آژیر که کشیدن بهرام زد تو سرش گفت الان صدارو میشنون فرار میکنن. از ماشین پیاده شدم دویدم سمت خونه پلیسا هم اومدن جناب سروان خودشم اومده بود رفت جلو زنگ زد طول کشید آیفونو بردارن. جناب سروان گفت حکم برای گشتن خونه داره. ما تعجب کردیم چون دفعه اول چهار روز طول کشیده بود تا حکم بگیریم. چند دقیقه بعد دوست امید اومد جلوی در. دوست امیدو که جلوی در دیدم جوش آوردم داد زدمو گفتم زودباش بچمو بیار بچم کجاس؟ جناب سروان گفت خانم آروم باش برو کنار. بهرام دستمو گرفتو منو عقب کشید، دوستش گفت چی میگه این خانم؟ مگه بچش دست ماس؟ جناب سروان گفت: برو کنار ما باید خونه رو بگردیم. دوستش گفت خونه رو برای چی؟ مگه شهر هرته بریزید تو خونه؟ یکی از مامورا حکمو نشونش داد حکمو که دید رنگش پرید بازم سعی کرد مارو از رفتن تو منصرف کنه اما جناب سروان دستور داد مامورا رفتن تو خونه منو بهرامم رفتیم اما قول دادیم از دور فقط نگاه کنیم. پامو که تو خونه گذاشتم قلبم نزدیک بود از جا کنده بشه حتی بوی بهروزو میتونستم حس کنم، اشکم به پهنای صورتم میریخت مامورا هنوز ۵ دقیقه نشده بود رفته بودن تو خونه که یهو یه دختر بچه هم سن و سال بهروزو آوردن از اتاق بیرون، دخترو که دیدم كل تنم یخ بست دوست امید گفت این خواهرزادمه ولش کنید. من یه لحظه فکر کردم اون لباسا برای این دختر بوده و من اشتباهی فکر کردم بچم پیش امیده.. یه لحظه كل امیدم برای پیدا شدن بچم از بین رفت داشت حالم بد میشد که یکی دیگه از مامورا داد زد جناب سروان جناب سروان بیاید اینجا. همگی دویدیم تو اتاق چیزی که میدیدم باورم نمیشد توی کمد دوتا پسر بچه دقیقا همسن بهروز وایساده بودن. دوست امید گفت بخدا اینا خواهرزاده هامن ولشون کنید.. جناب سروان گفت: به این پسر دستبند بزنید کل خونه رو بگردید تمام سوراخای این خونه رو بگردید. استرس كل وجودمو گرفته بود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
يبار شوهرم سركار بود مادرم خونه ما بود رفته بوديم توي حموم دخترمو حموم كنيم اومديم بيرون دخترمو خوابوندمو شروع كردم به غيبت خاندان شوعر اقا انچه كه نبايد رو داشتم ميگفتم و اداي خواهرشوهر ايكپيريمو درمياوردمو از هر دري سختيو خلاصه مامانم اصلا عادت نداره همراهيم كنه و بهشون بد بگه و شانس اورديم فقط داشت گوش ميداد اقو يهو گفتم مادر بذار من برم چاي بيارم رفتم سمت اشپزخونه چشمتون روز بد نبينه چشمم افتاد به جا كفشي 😳 خشكم زد خون به مغزم نميرسد ديدم كليد و سوئيچ شوهرم روي جاكفشيه يعني ر..ده بودم بع خودمااااا جرات نداشتم خونه رو بگردم مادرمو صدا زدم توي اشپزخونه گفتم خاك بسرم شد فلاني خونه ستو ميدونم طلاقم ميده و جطو تحمل كرده اينهمه حرف شنيدن ساكت مونده خلاصه رفتم توي اتاق ديدم روي تخت خوابش برده بيدارش كردم گفتم زود باش بگو ببينم چي شنيدي؟ گفت هيچي چي بشنوم خلاصه راست و دروغشو نميدونم فقط بلاي عظيمي از سرم رفع شد 😒•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
با سلام بازم من خانم غریبم خانما اینو بگم خونه من و مامانم اینا تو یه کوچس من پسرم ۳ سال داشت که رفتم از خونه مامانم اینا یه وسیله ای بگیرم و درو بستم که شوهرم و بچم تو خونن درو باز میکنن نگو شوهرم رفته دسشویی پسرمم درو قفل کرده آقا شوهرم داد میزنه دیدم همسایه اومده خونه مامانم اینا که بیا داماد و دخترت دعوا میکنن گفتم بابا من اینجام چی میگی بعد رفتم دیدم شوهرم مونده تو دسشویی منم آچار ندارم نمیتونم از دیوارم برم بالا بعد یکی از آقایون را صدا زدیم اومدن درو باز کردن وااای قیافه شوهرم وقتی بین ۸ تا خانم از دسشویی بیرون اومد دیدن داشت🤣🤣🤣🤣🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دفعیات رو ببینید😱😱 آخه چه جوری میخوایین باردار شین و چ جوری دچار سرطان نشین،هر چه سریع تر خانم قشنگ و دوست داشتنی رحمت رو پاکسازی کن تا اینقد دیر نشده☘ جهت مشاوره رایگان  با شماره زیر تماس بگیرید یا پیام دهید ☘  ☎️ ۰۹۱۸۲۱۳۵۳۶۶ یا به آیدی زیر پیام بدید @godarzy1403 لینک کانال ما 👇👇👇 @Healing_in_nature
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
🌸🍃 برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود .. با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام .. به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم .. برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد .. چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری .. بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟ مگه من نامحرمم گفتم آخه.. خجالت میکشم .. با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟ من الان دیگه شوهرتم از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم .. برگشتم و همون جای قبلی نشستم .. کمی از آب خورد و اومد نزدیک من نشست با اینکه حس خوبی بهش پیدا کرده بودم ولی معذب بودم و سرم رو کمی عقب بردم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟👇👇👇 ادامه شو اینجا بخونید👇❌ https://eitaa.com/joinchat/1844904645C57201642e2 داستان جنجالی مریم وعباس🙈🔞👆 سنجاق شده ها👆😍
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
⭕️سنگسار شدن یک زن توسط شوهرش ساعت 7:30 😔 دیروز تو تهران میخواستن حکم رو اجرا کنن، خیلی وحشتناک بود! زن رو گذاشته بودن تو چاله و تا سینه زیر خاک بود به شوهرش التماس میکرد که ببخشتش، اما مرد دستش را پر از سنگ کرده بود و منتظر دستور قاضی بود و با تمام انزجار نگاهش میکرد و میگفت که باید قصاص بشه زن التماسش میکرد، اما مرد فقط دنبال قصاص بود و فریاد میزد و به زن لگد میزد... کاملا دچار جنون شده بود و میگفت مگه من چیکارت کرده بودم و خودش رو میزد. خیلی دردناک بود... ترس در چشمان زن موج میزد و با صدای بلند داد میزد که منو ببخش، بخاطر دختر کوچیکمون منو ببخش، قول میدم که جبران میکنم... عده ای داد میزدن ببخشش و عده ای دیگر میگفتن بکشش! شوهر رو به قاضی کرد و گفت حکم رو اجرا کن، قاضی به زن گفت که وصیتی نداری؟ زن گفت فقط به من اجازه بدید یک بار دیگه بچه ی خودم را شیر بدم... بچه ی ۲۰ ماهه را براش آوردن و زن را از خاک بیرون کشیدن تا به بچه شیر بدهد. اما در عین ناباوری ....👇🔞 https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85 چه صبری داری خدا😭👆
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
🕊 کمک به نوزاد مبتلا به نارسایی قلبی 🏮نوزاد بد سرپرست از بدو تولد داره و حالا هم به علت عفونت خون بستری شده؛ و مادر ناتوان از تامین هزینه ها! 🍃برای تامین هزینه درمانی این کودک معصوم، با هر مبلغی که دارید سهیم باشید؛شماره کارت‌ به‌ نام مجموعه جهادی و شبا خادم گروه ●
۵۰۴۱۷۲۱۱۱۱۹۲۷۱۱۸
۵۰۴۱۷۲۱۱۱۲۰۹۱۹۸۹
۵۸۹۲۱۰۷۰۴۶۶۶۸۸۵۴
IR870700001000113923804003
🌐 به بپيونديد🔽 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷┓ https://eitaa.com/joinchat/1141702867C96cbd042ef ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می شود.
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
دوستان این مجموعه جهادی مورد تایید و اعتماد کامل ماست ✅✅👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1141702867C96cbd042ef در این کار خیر و رفع مشکلات این خانواده هرچه در توان دارید دریغ نکنید.🙏
۱۴ خرداد ۱۴۰۳
🍃 ﷽ 🍃 «وَكَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَحْسَنُ أَثَاثًا وَرِئْيًا» چه بسیار اقوامی را پیش از آنان نابود کردیم که هم مال و ثروتشان از آنها بهتر بود، و هم ظاهرشان آراسته‌تر! 📗 سوره مریم، آیه ٧۴✨ 🕊🕊🌾🌸🌾🕊🕊
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
✳️ تجربه و تغییر مثبت زندگی🌹 سلام خدمت اعضای خوب کانال😘 من 20 سالمه دوسال هس که ازدواج کردم. خانومای عزیز برای آشتی و بیشتر شدن مهر و محبت میون خودتون و همسرتون 😍 رو حتما بخونید که معجزه میکنه👌 روی زندگی و اخلاق همسرمن خیلی تاثیر گذاشته😊 من و همسرم وقتی قهریم و این سوره رو میخونم خودشون معذرت خواهی میکنن و اشتباهشونو قبول میکنن 😉 از خوندنش غافل نشید خیلی تاثیر داره تجربه دیگه اینک خانوما آقایون از آدرس پرسیدن بدشون میاد انگار غرورشون زیر سوال میبری وقتی میگی خب آدرسو بلد نیسی از یکی بپرس😅 پیشنهادم اینه که از استفاده کنید مسیر رو دقیق و کامل نشون میده خودمن ی شب که میخاستیم بریم مهمونی آقامون آدرسو بلد نبود تو گوگل مپ زدم بعد ب آقامون راهنمایی کردم ک از کدوم خیابونو یا از کدوم مسیر بره ☺️ وقتی هم رسیدیم کلی تعریف کردم از آقایی ک وااای چ خوب آدرس پیدا میکنی معرکه بودی و...😘 آقامونم کلی کیف میکرد 😁 امیدوارم بدردتون بخوره خانومای گل🌷 😚 و تشکر ازکانال خوبتون پیشنهاد واس عالی بود👏👌 پوستم خیلی بد سوخته بود اما از روغن کنجد ک استفاده کردم کاملا خوب شد و لک سوختگی هم خیلی کم مونده ممنون از همه ی شما ک زحمت میکشید برای این کانال عالی 🙏🌸 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌸 چند دقیقه طول کشید تا بیرون اومد. وقتی اومد بیرون توی دستش یه نایلون بود از دور نمیش
داستان زندگی🌸 از غفلت جناب سروان استفاده کردمو دویدم توی خونه، قلبم داشت از جا درمیومد اینور اونور خونه رو گشتم به ایوون که رسیدم تپش قلبم بالا رفت.. زبونم بی حس شد.. پاهام کشش نداشت راه برم.. همونجا افتادم زمین داد زدم بهرام ایوون... بهرام بچم تو ایوونه... بهرام دوید اومد تو اتاق اومد سمتم بلندم کنه باتمام وجود داد زدم بچم... برو بچمو بیار.. بهرام هول شده بود دوید رفت تو ایوون من انقدر حالم بد بود که حرکاتم دست خودم نبود دودستی میکوبیدم رو زمینو جیغ میزدم دوتا از مامورا اومدن تو اتاق، یهو بهرام با بهروزو یه دختر بچه دیگه از ایوون اومد بیرون، تا بهروزو دیدم صدای جيغم بلند تر شد بهرام بهروزو آورد سمتم هم من هم بهرام گریه میکردیم، بهروزم فقط جیغ میزدو گریه میکرد، اول ازم ترسید ولی وقتی چسبوندمش به سینم یهو بچم آروم گرفت انگار فهمید غریبه نیستم. من اشکم بند نمیومد همه جای بچمو چک میکردم بچمو بو میکردم مگه آروم میشدم؟ مگه عطش من نسبت به بهروز تموم میشد.. انگار یه عمر بود ندیده بودمش.. احساسمو نمیتونم در قالب کلمه بیان کنم.. خلاصه از اون خونه حدود ۷ تا بچه همسن بهروز بیرون آوردن امید و اون دوستش که با ماشین رفته بودن تو اون خونه رو پیدا نکردن انگار فرار کرده بودن، این یکی پسری که درو روی ما باز کرده بودو دستگیر کردن. همگی رفتیم پاسگاه اونجا بهرام شناسنامه و کارت ملی بهروزو نشون داد بچمو گرفتیم اومدیم خونه. دلم میخواست برم رها رو تیکه پاره کنم هنوز فکر میکردم دزدیدن بچم کار اون بوده اما بهرام همش جلوگیری میکرد همین که رسیدیم خونه زنگ زدم به همه خانوادم جريانو گفتم اوناهم همگی اومدن تا بهروزو ببینن. بچم خیلی لاغر شده بود منو سفت چسبیده بود بغل هیچکس نميرفت انگار از هر غریبه ای میترسید. دو روز بعد دوباره رفتیم پاسگاه، من تصمیم جدی گرفته بودم که از رها شکایت کنم، وقتی رفتیم پیش جناب سروان گفت امیدو دوستشو گرفتن و اونام اعتراف کردن یه باند بودن که بچه های کوچیکو میدزدیدن بعد از چند ماه براشون شناسنامه و هویت جعلی درست میکردن میفرستادن کشورای دیگه اونجا این بچه هارو به خانواده هایی که بچه دار نمیشدن میفروختن.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ خرداد ۱۴۰۳
من کوچولو بودم در خد یکساله داشتم لبه پنجره بابابزرگم اینا بازی میکردم ی گوش کوب هم دستم بوده بعد بابابزرگمم دقیقا پایین پنجره نشسته بوده یهو درحین بازی کله کچله بابابزرگم توجهمو حلب میکنه یدونه با گوش کوب میزنم محکمممممم تو سره کچلش،پیرمرد بنده از شدت درد وسط خونه غلت میزده اشکش دراومده بود.همش برام سوال چرا بابابزرگم از من خوشش نمیاد ک مامانم این خاطره رو ک تعریف کرد بهش حق دادم😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۱۵ خرداد ۱۴۰۳