eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
املت سوسیسی قهوه خونه ای 🍅🥚 سوسیس تخم مرغ نمک و فلفل سیاه پاپریکا روغن زیتون رب آب جوش ⋐ ⋑ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دوستم پوستش سفید و بدون هیچ لکی بود همیشه بهش حسودیم میشد ! تا اینکه اینو تو کیفش پیدا کردم اعتراف کرد ازاین کرم میزنه گفت به هیشکی نگو🤫 پرسیدم از کجا میخری ؟گفت ازاینجا👇 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 همشون ضمانت کیفیت دارن😍👆
❤️🍃 شوهرم عاشق موهای بلنده اما من موهام کم پشت بود و رشد نداشت هرچی می‌گفت امتحان میکردم چقد خرج کردم امااااااا با یه چیز خیلی ساده که تو خونه همه هست موهام تو یکماه رشد عجیب و پر شد خدا خیرش بده تو این کانال دیدم https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 انقدر موهام ناز شده 😍
یه خاطره هم عمه وسطیم بگم گفتم که اصن عمه هام یه وضعین.....ایشون نقل میکنن که ما ابتدایی بودیم واون وقتها نماز خونه نداشتیم و توی حیاط مدرسه موکت می انداختن ونماز هم اجباری بود میگه یه روز که دیر شده بود وناظممون هم بداخلاق میترسیدم هول هولکی از باغچه یه سنگ سفید کوچیک پیدا کردمو گذاشتم واقامه بستم میگه رکعت دوم که رفتم سجده تا اومدم سرمو از مهر بردارم دیدم مهرم کش اومد یه طرفش به موکت چسبیده ویه طرفش به پیشونی بنده بله ایشون به جای سنگ یه ادامس برداشته بودن وتوی افتاب داغ شده بود  میگه تو سجده دوم همه تلاشمو میکردم که ادمسو از پیشونیم جدا کنم ولی بدجور چسبیده بود همه بلند شدن ومن همچنان در سجده مشغول عملیات پاکسازی که یهو خط کش ناظمو حس کردم که پاشو ومن دیگه توی افق محو شدم😂😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه خاطره از عمه کوچیکم ینی اصن عمه هام یه وضعین خلاصه براتون بگم که عممون میگه تازه از ابتدایی رفته بودم راهنمایی و ورزشهای جدید توی مدرسه میگه منم زیاد ورزشها رو نمیشناختم خلاصه رفتم بسکتبال میگه روز اول چون هیچ اشنایی با بسکتبال نداشتم یه گوشه ایی از زمین ایستاده بودم وفقط نگاه میکردم میدیم همه دنبال توپند که از هم بگیرن یهدفعه توپ افتاد جلوی پای من منم ذوق مرگ شدم توپ بغل کردمو شروع به دویدن حالا ندو وکی بدو....دور حیاط همه بچه هاهم دنبالم هی صدام میزدن که چرا اینجوری میکنی بلاخره بعددوسه دور دور حیاط بهم رسیدن وتوپو گرفتن و غر غر کردن که این دیگه چه جرورشه😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه بار بابام تنهایی رفته بود مسافرت، بعد کاراشو که انجام داده بود یه سرم رفته بود خونه عمم دیدنشون، بعد چندوقتم عید شدو ما رفتیم سفرو خونه همون عمم، بعد مامانمو عمم همینجوری داشتن حرف میزدنو اینا، یهو مامانم گف چند وق پیشم که فلانی (ینی بابام) اومد دیدنتونو خوش گذش و این حرفا؟ بعد عمم برگش گف اره شما نبودین خیلی بهمون خوش گذش، کلی با داداشم رفتیم تفریح کردیمو خوش گذش بهمون، مامانمم اینجوری😠 کلا با خاک یکسانمون کرد😂😂 همشم تاکید داش هی میگف شمانبودین خیلی خوب بود، فککنم عمدی اینجوری میگف حرص مامان بیچارمو دربیاره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 باعرض سلام و خسته نباشید خدمت شما و تشکر ویژه بابت کانال خوبتون🙏 یه انتقادی دارم به بعضی از این خانوم های کانال قبلش بگم که من خانوم 32ساله هستم و مدت 7سال هست ازدواج کردم. خانم ها چرا فکر میکنین از وقتی ازدواج کردین دیگه شوهرتون فقط به شما تعلق داره و همش در تلاش هستین که از خانوادش دورش کنین؟؟؟واقعاچرا؟ مردی که الان همسر شماست قبل از اینکه شوهر شما باشه هم پدرمادر داره هم خواهر برادر و اونا هم یک عمر خانوادش بودن و هستن و خواهند بود آخه چه سودی می برین که فقط سهم شما باشه؟چرا وقتی مادر یا خواهرش بهش محبت میکنن حسادت میکنین؟ جالبه همین خانم ها انتظاردارن در آینده پسرشون هم فقط اینارو دوست داشته باشه دیگه نمیدونن هر چی بکارن همونو درو میکنن. نکنید اینکارو ، شما دارین از محبت یه مادر به پسرش یا خواهر به برادرش ناراحت میشین و حسادت میکنین و دنبال هزارتا راهکار میگردین که چطور اونو مال خودتون بکنین و از خونوادش روز به روز با بهانه های الکی دورکنین حتما اسمش هم عشق میزارین😏 نه این اسمش فقط و فقط حسادته، بعد اونوقت انتظاردارین که خودتون هر روز با خونواده ی خودتون باشین ، خانومی نوشتن که نامزدم و نامزدم به کارهای خواهراش و مادرش رسیدگی میکنه و ناراحتن تازه با افتخارمیگن فلان کاروکردم دیگه از من اجازه میگیره!!! خانوم عزیز شما فعلا نامزدین انقد تو کارهای شوهرتون و خونوادش دخالت میکنین حالا رفتین زیرسقف چیکارمیکنین؟! ضمن اینکه شما فعلا نامزدین از نظر من این چیزها فعلا به شما مربوط نمیشه. واقعا تاسف میخورم از این طرزفکر بعضی خانوم ها. البته اینم میدونم برعکسشم هست یعنی خیلی از مادرشوهرها و خواهرشوهرها هم هستن که دائم تو زندگی پسرهاشون سنگ اندازی میکنن و دوست دارن بین عروس و پسرشون فاصله بندازن و عروسشونو از چشم پسرشون بندازن اینم کار درستی نیس و غیرانسانی و بسیارزشت و غیراخلاقی است. ولی درکل نه عروس باید به فکر این باشه که شوهرشو فقط مال خودش کنه و از خانوادش دورکنه و نه خونواده ی شوهر همچین طرز فکری داشته باشن. من برادرهام مجرد هستن وقتی پیام های بعضی از این خانم ها رو میخونم و دیدگاهشون رو نسبت به همسر و خانواده ی همسر میخونم واقعا زده میشم از هر چی زنداداشه، کمی به حرفام فکرکنی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸 سلام. راستش من سه خواهر ازخودم بزرگتر و سه برادر دارم. خودم بچه ی اخرخونواده هستم ت
داستان زندگی سلام داد سرشو انداخت پایین گفت راستش با شما کار داشتم منتظر شما بودم... گفتم بفرما امری داشتین؟ داخل جیبش یه پاکت بیرون آورد بهم داد گفت ببخشید من روم نشد حرفمو بهتون بزنم اینجا نوشتم براتون اگه ممکنه بخونید جواب منو بدید من پاکت رو گرفتم و گفتم باشه.. و ازش دور شدم. نزدیک خونه ی میترا که رسیدم زنگ زدم میترا درو باز کرد و باهم راهی مدرسه شدیم. جریانو به میترا گفتم اونم چشماشو گرد کرد و گفت پاکتو باز کن ببینم چی نوشته خانم خانما.... بعد بلند بلند خندید در پاکتو باز کردم و نامه ی علی رو خوندم، چقدر این نامه رو با متن جالبی نوشته بود حتی شخصیت خود علی با خوندن نامه بهم منتقل میشد انگار خود علی کنارم هست و با زبون خودش داره با من حرف میزنه... علی تو نامش نوشته بود که مدتیه بهم علاقه داره و این علاقه جدیه حتی به مادرشم گفته تو نامه نوشته بود پدر نداره از بچگی یتیم بزرگ شده از دار دنیا یک مادر پیر داره و خواهر و برادری نداره.. از عشقش علاقش علایقش به زندگی برام گفته بود که حتی جوابم منفی باشه فقط بین خودمون بمونه. راستش منم از علی بدم نمیومد عاشق همین شخصیتش شده بودم نامشو با عشق و علاقه و ذوق میخوندم... جوابم مثبت بود ولی به میترا گفتم بهش میگم چند روزی باید فکر کنم، فکر نکنه من خیلی هول بودم از خدام بود بهم پیشنهاد بده میترا هم حرفمو تایید کرد خلاصه اون روز تو کلاس همه حواسم پیش علی بود.. ظهر شد زنگ خورد اومدم خونه... دیدم علی و بابا اومدن دارن ناهار میخورن، سلامی کردم و زود رفتم اتاقم نمیدونم چرا میدیدمش تپش قلبم بیشتر میشد احساس خجالت داشتم دوست داشتم زودتر از اون صحنه خارج بشم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چندروزی از پیشنهادش شد دیگه صبحها تا على و بابا نمی رفتن سرکار من بیرون نمیرفتم نمیخواستم رودر رو على باشم... شب شد بابا اومد گفت به مامان فردا غذا درست نکن على سرکار نمیاد منم با بچه ها میرم سر ساختمون غذا اونجا می خورم مامانم گفت چرا علی نمیاد یعنی نمیخواد باهات کارکنه؟ گفت چرا فقط فردا مادرش میبره دکتر مرخصی گرفته.... دلم به حالش سوخت تو دلم گفتم تک و تنها همه ی خرج زندگی رو به دوش میکشه کسیم نیست حمایتش کنه.. اون شب خیلی ناراحت شدم دلم گرفت، صبح روز بعد طبق معمول رفتم دنبال میترا یه صدایی از پشت اومد که منو صدا میزد برگشتم دیدم على هستش از دیدنش جاخوردم گفتم شما اینجا چیکار می کنی گفت بخاطر شما صبح زود اومدم گفتم من چرا؟! گفت راستش چند وقته ندیدمت منتظر جوابتون بودم... منم چند لحظه ای مکث کردم گفتم على اقا من جوابم مثبته فقط نمیخوام خونوادم بفهمه تازمانی که همدیگرو بهتر بشناسیم .. حتی روم نمیشد تو چشماش نگاه کنم از خجالت داشتم آب می شدم که دیدم تشکر کرد، زود ازش دور شدم... جریان و به میترا گفتم اونم خوشحال شد گفت على پسر خوبیه ولی اگه خونوادت بفهمن چی؟؟ راست می گفت برادر خواهرام چون وضع زندگی خیلی خوبی داشتن و هرکدومشون تو موقعیت بهتری ازدواج کرده بودن شاید ازدواج من با على به مشکل بخوره چون علی کارگر بابام بود این صددرصد تو رابطمون تاثیر داره ولی دلم نمیخواست به بعدش فکر کنم چون على واقعا مردی بود که می تونستم بهش تکیه کنم و یه زندگی آرومی کنارش بسازم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 خانما ایده متن خیلی تاثیرگذاره👌 اقایی من از اونایی نیست که نازمو بکشه اما من با پیامام کاری میکنم تا اخر شب کلی قربون صدقه م میره 😍 اینم چند نمونه از متن های خودم : ✅ دلگیرم از دلتنگی وقتی نمی بینمت که اروم نمیشم باید ببینم کره قهوه ای چشماتو تا کم کم ارامش تزریق بشه به کل وجودم ✅ نازنین یارم در سپیده دم عجیب دلم هوایت رو کرده تو نیستی اینجا عطر تو فضای اتاق رو پر کرده جای خالیت رو هر لحظه حس میکنم هر دم هوایت که جامانده را بو میکنم ✅ کسی نیست تو رو اندازه من دوست داشته باشه قلبی عاشق میخواد کسی مثل من پیدا نمیشه ✅ تو دلگرمی منی تو پاییزی ترین فصل و سرما بهترین همدمم، هم قدمم، دلیل عاشق بودنم جان جانانم، نفسم نفسم تویی، دلیل زنده بودنم ✅ حسی که من به تو دارم، میدونی.. یکم فراتر از عشقه با این شعرا هم اقایی شدم هم میکنم. 😍🙏 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به همه خانوم های سوتی ده!! خاطره خانومی رو خوندم که میگفت تو مشهد خرمالو خریدیم نزاشتن ببریم داخل حرم منم یه خاطره یادم افتاد ما چند سال پیش رفته بودیم مشهد با خاهر شوهرمینا رفتیم بازار بعد خاهرشوهرم چشم بازار رو کور کرد یکمی زرد چوبه خرید بعد ماهم هتلمون مسیرش یه طوری بود که باید از داخل حرم رد میشدم وای خدا نزاشتن بریم داخل بخاطر زردچوبه🙁😂 به خاهرشوهرمم هرچی میگیم بنداز بره من عوضش برات میخرم نمیندازه میگه حیفه اصلا یادمون هم نبود بدیم امانت داری وای خدای من مجبور شدیم کل حرم رو دور بزنیم الانم یادم میفته پاهام درد میکنه ما بخاطر زرد چوبه چهار ساعت الاف دور حرم میچرخیدیم🙁🙁🙁 سایه هستم✌🏻 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 من دو ساله نامزد کردم ولی همسرم خیلی مغرورن و مثل خیلی از مردا هیچ وقت به من نگفت: دوستت دارم. 🙁 اون هیچ وقت نگفت و من نیاز داشتم به شنیدنش تا اینکه شیطنت کردم و یک شب بهش گفتم: عزیزم! میگن مردایی که پیشونی همسرشون رو میبوسن، همسرشون رو خیلی دوست دارن ☺️😉 از اون شب به بعد همسرم هر چند وقت یک بار من رو میبوسه و من خودم میدونم که این یعنی: دوستت دااارم 😍 و تو دلم قند آب میشه 😜 شمام ازاین حرکت استفاده کنید مطمئنم نتیجه میده عزیزان. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
این سوتی مال همسرمه. یبار من مریض بودم همسرم میخواست غذا بپزه. منم راهنماییش کردم. رفتم آشپزخونه که برنج دم دادن رو یادش بدم. برنجو که ریخت تو قابلمه آب جوش دیگه رفتم که استراحت کنم. همین که دراز کشیدم دیدم صدای آب از توی حموم میاد😐 هرچی صداش میکردم نمیشنید. دیگه خودم پاشدم رفتم آشپزخونه دیدم برنج وقت آبکشش هست😠 دیگه آبکش کردم و..... اونقدر دیر اومد که روغن هم رو برنج دادم. و کلا خودم پختمش🤣🤣 بعدم همسرم گفت عههه یادم رفته برنجو😐 من که باور نکردم شما چی؟😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•