7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موضوعی که خیلی این روزا درگیرشیم این هست که هرکسی نماز میخونه فکر میکنه مسلمونه،هرچقدر طول رکوع و سجودش بیشتر بشه یعنی به خدا نزدیک تره،در صورتی که معیار مسلمونی این نیست....!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضی ها میگن کجای قرآن میگه حجاب...
این کلیپ رو بفرست براشون🌹
رفت و آمد ها برای مهریه انقدر طولانی شد و اختلاف ها شدت گرفت و احمدرضا دوباره رفت سمت مواد. داییم اومد جلوی خونهی مادرم که همهش تقصیر شماست. افتادم سر لج و گفتم فقط طلاق. با سابقه ی اعتیاد احمدرضا و وضعیت اون ردزش طلاق گرفتم و حضانت بچه ها رو هم ازش گرفتم. گفتم مهریهم رو هم ازت میگیرم الان نداری ولی وقتی دایی بمیره بهت ارث میرسه اونو برمیدارم.
احمدرضا تنها شد. دایی دوباره بردش کمپ و ترکش داد. چند باری اومد آشتی کنیم ولی من کوتاه نیومدم به نظرم باید تنبیه میشد. متوجه شدم برای خودش خونهی جدا گرفته و حاضر نشده با داییم زندگی کنه. برای خالهی مادرم درد دل کرده بود که من رو از زندگی ساقط کردن، هیچ امیدی به آینده ندارم. جلوی ثبت اموالش رو گرفته بودم و اجازهی هیچ خرید و فروشی به خاطر مهریهم نداشت. یه شب سر خوش و خوشحال داشتم با گوشیم بازی میکردم که استوزپری دختر خالهی مادرم رو باز کردم عکس احمدرضا رو گذاشته بود. یه خط مشکی بالاش کشبده بود و زیرش نوشته بود "روزگار باهات خوب تا نکرد پسرخاله جان تسلیت"
5.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاقبت همچون سلیمانی شدی🥺
15.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان حجت الاسلام عالی درباره شهید رئیسی
14.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه بسیار عالی حضرت آیت الله فاطمی نیا به فرزندش در شروع زندگی👌
11.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی بی رضا نمیچسبد 🌹
16.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلوک معنوی آیت الله بهجت👌
22.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چون غبار از زیر پای کاروان برخاستم ❤️
با خودم گفتم اینم روش جدیدشه، اینجوری میخواد نگرانم کنه بهش زنگ بزنم حالش رو بپرسم سر حرف رو باز کنه تا آشتی کنم. قصد آشتی داشتم ولی نه به این زودی. به کارش خندیدم و خوابیدم. صبح که بلند شدم توی خونمون همهمه بودهمه ارومحرف میزدن و جلوی من و بچههام سکوت میکردن. دلمشور افتاد. شمارهی احمدرضا رو گرفتم. خاموش بود. خواستم برم دنبالش مادرم نذاشت و برادرم تهدید کرد که نمیزاره برم بیرون. دل تو دلم نبود. فردای اون روز گفتم پنهانی میرم خونهی داییم ببینم جه خبره. صبح زود لباسم رو پوشیدم و از پلهها پایین رفتم. در رو که باز کردم دختر خالهی مادرم رو باچشم گریون دیدم. گفت خیلی بی معرفتی خودت نیومدی به جهنم چرا نذاشتی بچه هاش بیان. گفتم کجا!؟ گفت حق بچه ها بود تو تشییع جنازهی پدرشون شرکت کنن. ما دیگه با تو کاری نداریم اومدن اینجا فقط تف کنم تو صورت بی معرفتت و برم یعتی شما روز های خوش نداشتید.... دیگه صداش رو نشنیدم. سرم اندازهی کوه شد. احمدرضا واقعا مرده بود! باورمنمیشد. با صدای بلند شروع به گریه کردم انقدر جیغ کشیدن و خودم رو زدم که بیهوش شدم.