20.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 🥀سخنرانی کوتاه
ماجرای آقا سید مهدی قوام
🎙سخنرانی : حجت الاسلام عالی
بسیار زیبا👌
@sulook
enc_17140904366438793649501.mp3
3.03M
😭 پریشونم...
حسین ستوده🎤
حسین جان ای یکی یک دونهی خدا
هوای ما بی دست و پاها
رو داشته باش... 🤲
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ میگن که عزاداری و روضه خونی رو آخوندا درست کردن و ریشه قرآنی و روایی نداره ...
بریم واقعیت رو در کلیپ بالا ببینیم
حجة الاسلام محسن قرائتی
@sulook
12.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ پاسخ به برخی شبهات مهم عاشورا
بخصوص بررسی تشنگی در کربلا
❌کربلا صحرا و خشک نبود سرسبز بود و آب داشت
❌در کربلا با چهار پنج متر کندن به آب میرسیدن چرا چاه نکندن
❌عاشورا در مهرماه بود پس اینکه هوا گرم بوده واقعیت نداره
❌شهادت علیاصغر اینجوری نیست که میگن، بچه شش که ماهه گردن نداره!
❌ امام حسین چرا کودک و زن و بچشو شب عاشورا رها نکرد برن؟
❌ گیریم آب نبود شتران هم شیر نداشتن که شیر اونا رو بخورن؟
❌ وقتی دست حضرت عباس قطع شد میگن مشک رو با اون دست دیگهاش گرفت! دست قطع شه چجوری بادست قطع شده مشک رو میده اون یکی دستش!!
#ضد_شبهه
@sulook
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻داستان احساسی متحول شدن جوان معتاد؛ حسینیه معلی شبکه سه
🔹حضرت عباس به مادرم گفت ما بخشیدیم شما هم ببخشید.
@sulook
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روایت مادر شهید از صحبت های فرزند شهیدش درباره بازرسی نماز بعد از شهادت
@sulook
#اعتیاد 4
با ترس کنارش نشستم. اشکی از گوشه چشمم جاری شد. مهدی نگاهم کرد و با عصبانیت گفت_ باز چه مرگته؟
کمی من من کردم_ هیچی تو یخچال نداریم..تورو خدا مهدی....
اجازه نداد حرفمو کامل کنم و با تشر داد زد_ چه میخوای از جون من؟ بذار راحت باشم!
پته تته کردم_ میگم تو یخچال چیزی نیست .
عصبی غرید _ خب بگو باباجونت پرش کنه! صدام بدجوری میلرزید_ بابام چقدر به فکر ما باشه؟
خیلی عصبی بود_ مگه بابات نگفت که یا من بیاین؟ چرا ولم نکردی زن؟ الانم برو گمشو پیش همون بابا جونت من پولی ندارم!
همونطور نشسته بودم و اشک میریختم که اینبار صدای دادش تمام تنمو لرزوند_ گمشو!
از جام پریدم و به سرعت اتاق رو ترک کردم.
اشکام پشت سرهم جاری شدن. چیزی تو خونه نداشتیم و از روی اجباری بازم به بابام زنگ زدم و بهش رو انداختم.
بابام هم که طبق معمول روی دخترش رو زمین ننداخت.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اعتیاد 5
هرچقدر که میگذشت زندگی برامون سخت تر میشد .خدا ببخشم که حتی چند باری فکر خودکشی به سرم میزد.
یه شب که دور هم نشسته بودیم . مهدی داشت چایی میخورد و بچه ها هم داشتن بازی میکردن.
یک لحظه متوجه شدم که حسین مدادی رو گوشه لبش گذاشته!
لب به دندون گزیدم و با تشر گفتم_ چیکار میکنی حسین مامان؟
یک لحظه ترسید و مداد رو بیرون کشید. بعدش با کمی ترس گفت_ مامان دارم مثل بابام میکنم! میخوام بزرگ شم مثل بابا شم!
دهنم وا موند و خشکم برد. نگاهی به مهدی انداختم چهره ش پر از غم بود. قندی رو که دستش بود زمین انداخت و با ناراحتی به اتاق رفت.
با عجله دنبالش رفتم تو اتاق که نشسته بود یه گوشه و زانوی غم بغل گرفته بود.
جلوتر رفتم و کنارش نشستم که با گریه گفت_ نرگس پشیمونم! خیلی پشیمونم.
ادامه دارد.
کپی حرام.