ִֶָ آقایِمن'!🇵🇸
-
؛
هرقدر که دست باز میکنم تا همه و همهی آنچه اتفاق افتاده را بغل بگیرم و بیاورم وسط ِبازار، اندازهام کم میاید! نمیشود! من برای آنکه تمام ماجرا را روی شانه بکشم کَمَم، برای آنکه بگویم: «ایهالناس، کسی اینجا تابحال با یک جنگجوی عرب زورآزمایی کرده؟ چنگ به چنگش انداخته؟ ضرب ِشصتش را دیده؟ کسی میداند کف ِدست ِیک مرد در قیاس با صورت ِیک زن چه اندازه میشود؟
تابحال رکاب ِانگشترتان به پر ِشال و پیراهنتان، به صورت و لبتان گرفته؟! نقرهاش اگر خوش تراش باشد، به همان خوبی به هرچه بگیرد و بکشد، میتراشد، میبُرَد ، میبَرَد ! کوچه چطور؟ تا به امروز یک کوچه برایتان آنقدر به درازا کشیده که هر قدر بروید تمام نشود ، که هرچه بگردید ، راه پیدا نشود ؟!
آخ شما نمیدانید ..
اینها را ولی حسن «ع» خوب میداند.»
- میم سادات هاشمی
علی جان ؛
گیرم که در را هم عوض کردی ،
محسن که دیگر بر نمیگردد...
ببین می توانی بمانی بمان
عزیزم تو خیلی جوانی بمان..♥️
[السلام علیک یا فاطمه الزهرا]
علی جان خیلی سخت بود ؟
فاطمه که جگر گوشه ت بودو...
نتونستی نجات بدی ؟!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-
عاقبت در حسرت یک آرزو دق میکنم ❤️🩹 :)
می خواست برای عروسیش کارت دعوت بنویسه اول رفته بود سراغ اهل بیت ..
یک کارت نوشته بود برای امام رضا (ع) مشهد. یک کارت برای امام زمان (عج ) مسجد جمکران،یک کارت هم به نیّت حضرت زهرا (س) انداخته بود توی ضریح حضرت معصومه.
قبل از عروسی بی بی اومده بود به خوابش! گفته بود : چرا دعوت شما رو رد کنیم ؟ چرا به عروسی شما نیایم ؟ کی بهتر از شما ؟ ببین همه آمدیم ، شما عزیز ما هستی :)))
شهید مصطفی ردانی پور•.