خندید ؛
به ساعتِ دور دستش نگاه کرد ، فندکُ از کنار دستم برداشت و باهاش بازی کرد .
سکوت حکم فرما بود ، فقط صدایِ تقتق فندک میومد ، یهو گفت :
مسخرهترین کاری که تونستم در حق خودم انجام بدم این بود که همیشه منتظر رفتن این آدما باشم ، میدونستم یه روز همشون منو ترک میکنند، همین خودِ تو . !
یه روز میری ، میدونی چرا ؟
چون هر آدمی یه جیرهای داره ، وقتی کارش باهات تموم بشه ، یه جوری میره که جز ردپای رفتنش چیزیو حس نکنی . . ( :
من از راهی اومدم که نه نور داشت نه رد پایی ؛
بعدش فهمیدم که نه تاریکی ترس داره نه تنهایی !
‹اغمــٔـا›
توییت امشب:
گفته بودند از مُحبت خار ها گُل میشوند،
بسوزد ریشه ی ضرب المثل های دُروغ:))!
‹اغمــٔـا›
ولی میگم:
چندتا خودکشی دیگه لازمه تا مردم بفهمن حرفایی که میزنن دردناکه ؟!(: