تنهایی برایم هیچ گاه چاره نبود ، اما دیگر راهِ حلی هم نبود ، من آنقدر شکسته بودم که در هیچ آغوشی جای نمی گرفتم:))) .
او هیچ وقت مسائل را چندان جدی نمیگرفت و من فکر میکنم ، احتمالاً همین باعث نجاتش شد !
کسی چه میداند چند نفر در بستر هایی جدا ازهم یک دیگر را در آغوش گرفته و به خواب
رفته اند؟(: