راستشو بخوای ما با همه اونایی که نِگات میکردن جنگیدیم
فقط زورمون به اونی که تو نگاش کردی نرسید.
کاش از من چندتا بود. یکیشون مدام یادآوری میکرد ول کن کار رو، چاییت یخ کرد . . .
میگفت: یکم که بزرگ شی و عقلت برسه، عین پرگار دور خودت یه دایره میکشی و هر کسی رو توش راه نمیدی
شبها تمام تنم دنبال زخم تازهایست تا شاید بتواند کمتر به زخمهای کهنهاش چنگ بزند.
‹اغمــٔـا›
توییت امشب:
گاه چنان بیقرار میشویم که روزهای آرام در حافظهمان گویی خواب و رویا بوده است:))!