ماجرا را که گفتم بغض انباشته ترکید.
گاه کاری که روایت کردن ماجرا با آدم میکند، خود ماجرا نمیکند:)))
تا حالا قلبت خاریده؟یا مثلا شده تپش گوش بگیری و پاهات از دهنت بزنه بیرون؟ به نظر من دلتنگی هم همینقدر عجیبه !.
بعضی وقتا آرزوهای آدم اونقدر کوچیک میشن که بزرگترینش اینه که یکی باشه بفهمه آدمو.
از پوشاندن زخم ها و پنهان کردن رنج های درونش خسته میشد و نمیدانست با این زخم ها، رنج ها و این خستگی آزار دهنده چه باید بکند..
هرگز رفتارهای زشت و بدی
که در حق من روا کردند را فراموش نخواهم کرد،
اما مایل نیستم تا آخر عمر
کینهی آنها را با خود حمل کنم!