میدونی
هیچی ندارم بگم
فقط دارم دست و پا میزنم
برای لحظهای زندگی کردن
برای لحظهای بیتفاوت بودن
برای لحظهای آرامش داشتن
برای لحظهای دوست داشته شدن
برای لحظهای خودم بودن.
ولی میدونی مشکل کجاس؟
مشکل اینه هرچی بیشتر تو این باتلاق
دست و پا بزنی، زودتر غرق میشی
و خواسته هات محو میشن
دریغ از بدست آوردنشون
حتی برای یک لحظه.
آدمی یه روز چشم باز میکنه و میبینه خیلی تنها شده. احتمالا از همون روز تصمیم میگیره یه کاری برای خودش بکنه.
آدم میتواند در خانهاش نشسته باشد، شادترین رنگها را پوشیده باشد، لبخند بزند و چای بنوشد، و به مرگ و نیستی فکر کند.!
‹اغمــٔـا›
؛
هیچکس نگرانم نشد انگار که نبودم !
واقعا هم نبودم
در زندگی هیچکس آنقدر مهم نشدم که نگران بالشتِ خیس و چشمانِ قرمزم باشد.