میانسالی ام فرا رسید ؛ روبه روی تلویزیون نشسته ام با یک لیوان چای و زنم حرفم را نمیفهمد و بدتر از آن من هم نمیفهمم او چه میگوید؛ دارم خستگی یک عمر تلف شده را روی دوش خود حس میکنم و دلم برای آن روزهایی که حرف هایم رامیفهمیدی تنگ شده است، معلوم نیست تو گیر کدام زبان نفهمی افتاده ای:))
‹اغمــٔـا›
گرکه تصمیمت شده رفتن، نمی گویم بمان میروی آهسته رو،قدری تماشایت کنم . .
چشمتو هر طرف افتاد فقط کُشته گرفت
مثل ِچاقو که بیفتد به کف ِ ناشیها . .
شما که غریبه نیستین
من هر شب دارم مچ خودمو
در حال غصه خوردن برای چیزی که
هزار بار گفتم مهم نیست میگیرم.
‹اغمــٔـا›
توییت امشب:
از آدمی که باهاش دلی رفتار کردی ولی با سیاست رفتار کرد، دوری کن:))!