بیش از حد احساساتی بود. نه قدرت اعتراض داشت و نه تحمل مشقت. همیشه گوشهای را برای گریستن انتخاب میکرد و ساعتها به چیزی سرگرم میشد..
ماجرا را که گفتم بغض انباشته ترکید.
گاه کاری که روایت کردن ماجرا با آدم میکند، خود ماجرا نمیکند: )
‹اغمــٔـا›
؛
نمیدانم طی هزاران سال گذشته، چقدر ویرانی در اثر جنگ و زلزله و طوفان و چیزهای دیگر به بار آمده است، اما سنگینی آوار تمام ویرانی ها را روی سینه ام احساس میکنم..
پرسید: چه شده؟
گفتم: این روزها از همه چیز خسته ام
گفت: باید صبر داشته باشی
گفتم: از صبر کردن بیشتر از همه چیز خسته ام
بعضی حرفها خلق شدهاند که فقط یک بار و فقط به یک نفر زده شوند، بعد از آن دیگر هیچ معنایی ندارند:))
به من حق بدهید اگر دلگیرم،
آدمها چنان کردند با من که آرزو کردم کاش انسان نبودم.