به خیالاتش دل بسته بود تا از زندگی رها شود؛ اما حالا رویاهایش نیز غمگینش میکردند:)))
احساساتی که بزور چپوندیش تو یه کمد و فکر کردی دیگه تموم شده یجا با یه تلنگر کوچیک میریزه بیرون و اون لحظهست که میفهمی همیشه بوده، فقط نمیخواستی باهاشون رو به رو شی.
اگه خواستی بری، طوری زخم بزن که دیگه نتونم سمتت بیام. من از دل خوش بودن میترسم. نمیخوام هیچ امیدی باقی بمونه:)
‹اغمــٔـا›
توییت امشب:
لطفا چند دقیقه دست از تلاش برای موندن تو زندگی آدمها بردارید و ببینید آیا کسی برای شما باقی میمونه یا نه:))!