گفت: همه از تاریکی میترسند و تو از نور!
آری، نمیدانست انسانها هر چه میکشند از روشناییست. زخم ها دقیق تر بر جای مینشینند. حرف ها یک راست به چشمانت زده میشوند. حرکات تو را سریع تر میشِکانَد...
او نمیدانست در تاریکی هیچ چشمی به دنبالم نیست.
کسی آنجا بالهای بریدهام را نمیبیند..
توقع دارند تو ساده باشی و تو نفهمی و تو بگذری و تو ببخشی و به خودت فکر نکنی و خودشان هفت خط عالم باشند.
هر چی بیشتر میگذره، بیشتر دلم میخواد ساکت باشم و درمورد هیچی با هیچکس حرف نزنم.!
من حالم ثانیه به ثانیه فرق میکنه، یعنی الان از خوشحالی نیشم تا گوشام بازه، دو ثانیه بعد خیره میشم به دیوار و اشک میریزم.