‹اغمــٔـا›
میگفت:
یه سری خاطراتم هستن که به خودی خود تلخ نیستن، اما چون نمیدونستیم آخرین باره، الان تلخ شدن !(:
خانم جون میگفت:
«توجه آدما رو از کاراشون بفهم نه از حرفاشون، نگاه کن ببین اولویت چندم آدمایی تا یهو بخودت نیایی ببینی تمام خودتو گذاشتی وسط درحالیکه هیچوقت مهمترین نبودی میگفت بخودت احترام بذار تا بهت احترام بذارن.
میگفت مثل ما نباش اینقدر بودیم که بودنمون به چشم نمیاد دیگه!»
در برابر بیمهری آدمها هیچ نمیگویم. سکوت و سکوت و سکوت. انگار که لال شده باشم؛ شاید هم کور و کر. دیگر نه انرژی توضیح دادن دارم و نه حتی حوصلهاش را. میدانی؟ دیر دریافتم که مسئول طرز فکر آدمها نیستم. بگذار هر که هرچه خواست بگوید! چه اهمیتی دارد؟ من در لاک خود راحتترم. آنجا میشود آرام و بیدغدغه زندگی کرد !
‹اغمــٔـا›
میخوام همون یه نفری باشم
که تو زمان رانندگی های طولانی مدت
و شبهای بی خوابی بهش فکر میکنی.
شكست در رابطه هميشه هم بد نيست، بعضی وقتا باعث ميشه يه نفر ديگه بياد كه قدر تورو ميدونه:)