‹اغمــٔـا›
یه دیالوگی بود میگفت که:
دوست داشتن آدمها ربطی به کنار هم بودنشون نداره
گاهی چه دلگرفته می شوی ازخدا
گاهی از حکمتش ناراضی
گاهی شاکر وخوشحال
گاهی مشکوک
گاهی مجذوب
گاهی نزدیک و گاهی دور
خدا همان خداست
کاش ما اینقدر
گاهی به گاهی نمی شدیم.
دلم از اون آدما میخواد که وقتی میدونن عصبی میذارن هرچی میخوای بهشون بگی و خودتو خالی کنی. از اونا که وقتی حرفات تموم شد با لبخند بغلت میکنن و میگن آروم شدی؟
نمیتونم حرف بزنم، انگار یه سد جلوی مغزم ساخته شده که جلوی بیرون اومدن کلمههارو میگیره، دامنه ی لغاتم در حدی که زنده بمونم کار میکنه. توانایی حرف زدن با هنر رو از دست دادم، توی دنیای واقعی اگر بیشتر از پنج جمله از دهنم بیاد ذهنم آشوب میشه و یهو دهنم قفل. وقتی میبینم بقیه میتونن حرف بزنن، وقتی میبینم بقیه درک میشن، وقتی میبینم بقیه وجود دارن ولی من نمیتونم وجود داشتن خودم رو نشون بدم حالم بد میشه. وقتی هم که بقیه متوجه وجود من میشن حالم بد میشه. حال من اینجا وایساده و هزاران بهونه داره برای بد شدن، ولی دریغ از یک سرنخ که چهطور میتونم خوبش کنم.
دلم میخواد تک تک آدماییو ک اذیتم کردن بکشم و به قتلشون اعتراف کنم و بگم وقتی جونشونو میگرفتم در سلامت کامل
عقلی بودم تا اعدامم کنن:)