قلبم درد میکند
انگار عنکبوتی روی قلبم تار بسته
و بعد تارها را در تمام بدنم گسترش داده
هر وقت ببیند غصه دارم
تمام تارهایش را میکشد
و من در خودم جمع میشوم...
‹اغمــٔـا›
-به دنبال وصله زدن بر تکه های خرد شده ی قلب خود بود؛
-ما ظاهرا آبادهایی باطناً ویرانهایم؛
گاهی احساس میکنم که به اینجا تعلق ندارم.
به هیچ کجا تعلق ندارم.
گاهی احساس میکنم مرگ هم مرا دوست ندارد.
احساس زیادی میکنم.
احساس گمشدگی.
احساس تنفر.
دوست نداشته شدن،خستگی، مچالگی.
گاهی هم به این فکر میکنم که تا کی باید احساس کنم؟
‹اغمــٔـا›
میگفت:
من هیچوقت
نمیتونم تورو فراموش کنم
چون کنارت حسی رو تجربه کردم
که قبل از دیدنت
نمیدونستم وجود داره..:))