‹اغمــٔـا›
زیبایی کتاب:
دیشب به خودم گفتم:
شعور یک گیاه در وسط زمستان، از تابستان گذشته نمی آید، از بهاری می آید که فرا میرسد.
گیاه به روزهایى که رفته، نمی اندیشد، به روزهایى می اندیشد که می آید، اگر گیاهان یقین دارند که بهار خواهد آمد، چرا ما انسان ها باور نداریم که روزی خواهیم توانست به هر ان چه میخواهیم، دست یابیم؟
دلم میخواد به هر آدمی که بهم نزدیکه و دوسش دارم بگم:
"ببین من حالم خوب نیست؛
شاید یه مدت نتونم باهات حرف بزنم،
ببینمت یا بغلت کنم یا خیلی سرد به نظر بیام
ولی باور کن ازت ناراحت نیستم
قصدم ندارم که از زندگیم حذفت کنم
به عنوان یه انسان منم گاهی نیاز دارم با خودم تنها باشم تا ریکاوری بشم و انرژیم برگرده ؛فقط همین.
دلم میخواد داد بزنم و بگم میشه دست از دوست داشتنِ من بر نداری و صبر کنی تا من با یه حال بهتر برگردم کنارت ؟"
بخدا خیلی خستم.
‹اغمــٔـا›
-ما ظاهرا آبادهایی باطناً ویرانهایم؛
-انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد؛