او زخم می زد و من به همه می گفتم در چشمانش معصومیتی بی مثال وجود دارد. علاقه آدم را احمق می کند، شاید هم ناباور.
نمیدونم دارم چیکار میکنم ولی میدونم که نباید اینکارو بکنم ولی دارم میکنم..
اون ماجرا رو برای هیچکس تعریف نکرد اما هرشب از زمانی که چشماشو می بست تا زمانی که خوابش ببرد ساعت ها طول می کشید.
‹اغمــٔـا›
توییت امشب:
سمت من اگه میای پناه باش؛
من تمام عمرم پناه دیگران بودم:))!
نمیتوانم به کسی بفهمانم که درون من چه میگذرد! حتی برای خودم هم نمیتوانم توضیحش دهم…