روزی آنقدر قوی میشوی که تصمیم میگیری بروی با اینکه سلول به سلولت میخواهد آنجا بماند.
‹اغمــٔـا›
؛
نمیدانستم چه میخواهم
از زندگی میترسیدم
میکوشیدم از آن کناره بگیرم
و در همان حال هنوز امیدی هم به آن داشتم.
ما هرگز فراموش نمیکنیم،
فقط کمی چشمهایمان را میبندیم تا بتوانیم زندگی کنیم:)))