من را چیزی نجات نداد، من لاشهی روحم را به روی شانهی خودم انداختم و دوام آوردم.
کاش پیرتر بودم، مثل ریشهها
یا جوانتر، مثل شاخهها
اینجا که من ایستادهام، فقط تبر میخورد.!
یه زمین خوردنایی هم هست، اونی که زمین میخوره تویی؛ اما اونی که بلند میشه یه آدم دیگه است...
هیچ تعلقی ندارم؛ نه به آدمی، نه به جایی، نه به جمعی. مثل ذرهای رها توی باد، پراکنده، بیپناه، پخش و پلا.
معجزه واقعی وقتی اتفاق میافته که باور کنی هیچ معجزهای قرار نیست برات اتفاق بیافته و همش خودتی.