گاهی یه حرفایی رو نمیشه زد
یه اشکایی رو نمیشه ریخت
مثل جایی که هوشنگ ابتهاج میگه :
سالها ناگفته ماند ، این شرحِ درد …
سالها …!
- نه تو می مانی ، نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی .
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت . . !
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند .
گریه کردن نشون دهنده این نیست که تو ضعیفی؛ از زمان تولد، همیشه یه نشونه بوده از اینکه زنده ای.
‹اغمــٔـا›
توییت امشب:
کاش به جای گشت ارشاد گشت شادی داشتیم
هر کی شاد نبود می بردن ازش میپرسیدند :
مشکلت چیه که شاد نیستی بگو ما حلش کنیم:))!
‹اغمــٔـا›
؛
وقتی ازم میپرسن چند سالته؟!
دلم میخواد جواب بدم ؛
من شبایی رو گذروندم که اندازهٔ ده سال طول کشیده ، اینم جز عمرم حساب میشه؟!
من آدمایی رو دیدم که صد سال پیرم کردن
اونم جز عمرم حساب میشه؟
من تجربه هایی داشتم که یه آدم شصت ساله نداشته ، اونم جز عمرم حساب میشه؟
اگه اینا رو جز عمرم حساب کنی
من سنم خیلی زیاده ، خیلی …