‹اغمــٔـا›
؛
حس میکنم فراموش شده وبرایت نامرئی هستم .
مثل زن شهریار،مثل همسر اول و دوم شاملو،
مثل عبدالسلام شوهر لیلی،
مثل همه کسانی که هستن اما انگار نیستند و نبودند هیچگاه .
انگار بارون اومده من خواب بودم
انگار همه دوستام رفتن مهمونی و منو
دعوت نکردن، انگار افتادم زمین و به جای
ناز و نوازش بازم کتک خوردم، انگار به همه
جایزه دادن و به من که رسید جایزه ها
تموم شده، انگار بچه ها تو کوچه دارن
بازی میکنن اما منو توی بازیشون راه نمیدن
انگار همه شادن و بازم فقط من غمگینم.
حق با شماست ، من هیچگاه پس از مرگم جرئت نکردهام که در آئینه بنگرم و آنقدر مردهام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند..