حق با شماست ، من هیچگاه پس از مرگم جرئت نکردهام که در آئینه بنگرم و آنقدر مردهام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمیکند..
میگفت :
صبرم تموم شده بود اما بازم نرفتم
میدونی چرا؟
چون منِ لعنتی دوستت داشتم!
گذران زندگی
این را به من آموخت
که آدمها معمولا چیزهایی را
از دست میدهند که
از داشتنش مطمئن هستند...
پایم درد میکرد ...
یعنی کفشم مال پارسالم بود و تنگ شده بود
هرچند کفش تنگ نمیشود و پا بزرگ میشود
ولی آدم چون خودش را نمیبیند،
تقصیر را گردن چیزهای دیگر میاندازد!
آدم همیشه به یه نفر احتیاج داره که باهاش همونجوری حرف بزنه که تو دلش با خودش حرف میزنه . . .