در نیزار پرنده ای اندوهگین میخواند؛
گویی چیزی را بیاد آورده
که بهتر بود فراموش کند . . .
‹اغمــٔـا›
-کاش بشه لا به لای اين مُردن ها زندگی کرد؛
-در من کسی میل به پایان دارد؛
سپس پرسید حالا میخواهی چکار کنی؟
گفت: همان کاری که سالها پیش باید میکردم. کنار بیایم؛
‹اغمــٔـا›
؛
خوشبختی هایم را
با عجله در سرنوشتم نوشته بودند
بد خط بود
روزگار نتوانست آنهارا بخواند.
باید بگویم دیگر چیزهای زیادی برایم آن اهمیت سابق را ندارند و این خوب که نه عالی است؛