روحم را میتوانم به دستان پیرمردی که سالها حمالی کرده است تشبیه کنم، همانقدر خستهو چروکیده:)
نمیدانم کجا و برای چه میروم و راه را گم کردهام ، ترسیده به سمتِ جلو گام برمیدارم و هیچ از مقصد نمیدانم ، ترسم رسیدن به کوچههای بنبست و ماندن در شب های تار است ، آه عزیزِ من ؛ ایکاش در روزگارِ بهتری میزیستیم ، ما همگی حیف بودیم .
آدم دلش برای چیزهایِ عجیبی تنگ میشود. آنقدر عجیب که میداند دربارهیِ ابعاد دلتنگیش با خودش هم نباید حرف بزند:))))
میگفت:
همیشه حواسمون به رفتن هاست ولی کاش
یه بارم به نرفتن ها فکر کنیم اونایی که
دلشون رو شکوندیم ولی باز هم موندن!