از پوشاندن زخم ها و پنهان کردن رنج های درونش خسته میشد و نمیدانست با این زخم ها، رنج ها و این خستگی آزار دهنده چه باید بکند.
فقط داشتن امید برای بهتر شدن اوضاع
برای من کافی نبود، من واقعا احتیاج
داشتم به یک اتفاق خوب: )
راستشو بخوای ما با همه اونایی که نِگات میکردن جنگیدیم
فقط زورمون به اونی که تو نگاش کردی نرسید.
کاش از من چندتا بود. یکیشون مدام یادآوری میکرد ول کن کار رو، چاییت یخ کرد . . .
میگفت: یکم که بزرگ شی و عقلت برسه، عین پرگار دور خودت یه دایره میکشی و هر کسی رو توش راه نمیدی