کاش اینطوری بود که ادم یه بار در حد مرگ واسه یه تروما گریه میکرد و از ذهنش پاک میشد...
به قدري اداماي دور و ورم رو محدود کردم که وقتي گوشیم زنگ میخوره، ندید میدونم کیه.
حالا دیگر زندگی به آدامسی جویده شده میماند؛ مزهاش رفته، فقط کش میآید و کش میآید و کش میآید.
حفرهای در او بود که با هیچچیز پر نمیشد؛ چیزی مثل سیاهچالهای سیریناپذیر. انگار انتهای قلبش پاره بود و چیزی در آن باقی نمیماند.