‹اغمــٔـا›
؛
احساس بیهودگی میکردم و اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز بههم میخورد ، نه من قرار بود به جایی برسم نه کل دنیا، همهمان فقط ول میگشتیم و منتظر مرگ بودیم.
حس اون عروسکی که وقتی صاحبش بزرگ شد گذاشتش گوشه ی انباری برای روزای تنهایی . .
دلتنگی
آدم را به خیابان میکشد؛
دلتنگم و مردم نمیفهمند
قدم زدن گاهی
از گریه کردن غمانگیزتر است !
‹اغمــٔـا›
توییت امشب:
حسرت واقعى وقتيه که
بفهمى بخاطر بى ارزش ترين چيزها
خودتو بى ارزش کردى:))!
یه چیزی تو مغزم نمیذاره درست زندگی کنم،
انگار مسئول همه بدبختیام اونه،
تو سرم سنگینی میکنه و باعث میشه
قید خیلی چیزا رو بزنم و بمونم گوشه اتاقم ...