و درد به استخوان هایمان نفوذ کرده بود ، اما هنوز لبخندی به درازای آسمان بر لب داشتیم:)
از زنده بودن خوشحال نیستم ، خوشحالی ای درکار نیست ، ترسی از تاریکی و مرگ ندارم، حالم وحشتناک است، وحشتناک.
حتی به پایان خط هم فکر نکرده بود ، دوندهای که اول شد از خودش فرار میکرد . .
‹اغمــٔـا›
اونجایی که شاعر میگه:
لحظهی بغض نشد حفظ کنم چشمم را ، در دل ابر نگهداریِ باران سخت است.
او هیچ وقت مسائل را چندان جدی نمیگرفت و من فکر میکنم ، احتمالاً همین باعث نجاتش شد.
کسی چه میداند چند نفر در بستر هایی جدا ازهم یک دیگر را در آغوش گرفته و به خواب
رفته اند:)))
میخواهم بگویم ، کلمات یاریام نمیدهند ، میخواهم گریه کنم اشک ها یاریام نمیدهند ، میخواهم کمی فقط کمی آرام بگیرم ، جانم یاریام نمیدهد . .