گاهی دلم می خواه
بگذارم بروم!
بی هرچه آشنا...
گوشه ی دوری گمنام
حوالیِ جایی بی اسم.
گاهی واقعا خیال میکنم
روی دست خداوند ماندهام..
خسته اش کردهام..
چقدر غمانگیز است
که آدم تماموقت مراقب باشد
تا آنچه را احساس میکند به زبان نیاورد !
آدم است دیگر .
گاهی دلش می خواهد خودش را بردارد، مچاله کند، پرتاب کند یک جای خیلی دور...
مثلا وسط یک خاطره، میان یک نگاه، در آغوش یک آدم،
در آغوش یک آدم....
گاهیوقتا یکی وارد زندگیت میشه که
حاضری به خاطر یه بار بغل کردنش
کیلومترها راه رو طی کنی..
ولی یه روز بالاخره تو یه گوشه از این شهر درندشت پیدات میکنم یقتو میگیرم و تمومه حرفاعه دلمو میکوبونم تو صورتت:)!
‹اغمــٔـا›
حافظ مینویسه :
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را