صبح بیدار شدم دیدم غم مثل یه لایهی خیلی نازک از گرد نرم روی روحم نشسته؛
یه جوری که کدرم، ماتم، محوم..
تو این اندازه شکسته و درمانده نبودی
چه بر سرت آمد پرندهی کوچک؟
چه بر سر بالهایت آمد؟
فراموش کردی پرواز را
و آسمان را
و آب و دانهی روزهای خوب را
فراموش کردی همهی بودن را . . .
دفعه بعدی که یکی بهم بگه
" کی دلش میاد تو رو اذیت کنه؟ "
میگم " تو " زمان بده ، خودِ تو .
‹اغمــٔـا›
پائولو کوئیلو میگه:
همیشه می ترسیدم کسانی را که دوست دارم،
یک روزی از دست بدهم !
اما باید از خودم بپرسم، آیا کسی هم هست بترسد
از اینکه من را یک روز از دست بدهد؟