و حالا اشک میریزم به یاد آن همه نقشهای که برای آینده داشتم، آیندهای که دیگر وجود ندارد:)
یه چیزی تو درونم هی بهم هشدار میده که اگه این رفتارامو ادامه بدم بزودی قراره از اینم خیلی تنها تر بشم.
مشکل اینجاست که میخواین یه تیکه از همه رو داشته باشین ، و نتیجش میشه آدمای نصفه و نیمهای که معلوم نیست کجای زندگیتن، کجای زندگیشونی !
سخت است زندگی کردن با آدمهایی که علاوه بر
اینکه تو را درک نمیکنند، بلکه رنجهایت را هم انکار میکنند.
‹اغمــٔـا›
ولی من همچین آدمی نبودم(:
انگیزه داشتم...
شوقِ زندگی داشتم...
اعصاب و حوصله داشتم...
نه اینکه صبح تا شب بشینم فکر کنم و کاری نکنم!