آدمیست دیگر ، گاهی دلش را به خیال دوری خوش میکند که میداند هرگز اتفاق نمیافتد.
یک بار برایم نامه نوشته بود که«نمیتوانم گریه کنم. میخواهم گریه کنم اما نمیتوانم گریه کنم.
باید گریه کنم اما نمیتوانم…!
‹اغمــٔـا›
؛
مشکل این است که گاهی خودمان را گم میکنیم به امیدِ اینکه او دنبالمان بگردد و پیدایمان کند اما او حتی متوجه ی گم شدنمان نمیشود و ما همچنان آواره ای گم شده میمانیم !
‹اغمــٔـا›
من هیچوق دوست دوستام نبودم هیچوق اولویت اولویتام نبودم هیچوق بهترینِ کسی نبودم هیچوق کسی ک نگرانش
زندگی چون قفسی است ...
قفسی تنگ،
پر از تنهایی.
#ممبرنویس
درون خود را مانند زخمی باز کرد،
تمام وجود خود را دید :
افکار، افکارِ درباره افکار،
افکارِ درباره افکارِ ناشی از افکار