شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_سی_و_نهم از ضریح دور که می شد زیر لب زمزمه می کرد. _یا امام رضا دیگه بقیه اش با
#رمان_حورا
#قسمت_چهلم
آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانست به خاطر دیر کردنش عصبی است اما نفهمید چرا به او چیزی نگفت یا تهدیدی نکرد.
شاید آقا رضا به او گفته بود که کاری به کارش نداشته باشد.
ظهر ناهار نخورد تا شب بتواند شام هیئت را بخورد. شام دیشبش هم گذاشته بود داخل آشپزخانه و دیگر به سراغش نرفته بود.
قصد داشت آن شب با مارال به حسینیه برود اما می دانست مادرش اجازه نمی دهد.
چند روز دیگر نتایجش می آمد و نزدیک عید جشن فارق التحصیلیشان بود.
آن شب هم تنها به حسینیه رفت اما فهمید که مهرزاد به دنبالش آمده و مراقبش است.
بعد تمام شدن هیئت و بیرون رفتن از قسمت خواهران، مهرزاد را دید که با همان پسری که دیشب غذا پخش می کرد گرم گرفته بود و انگار سال ها بود هم دیگر را می شناختند.
جلو رفت تا غذا را بگیرد اما با شنیدن اسمش از زبان مهرزاد ایستاد و سمت آن ها قدم برداشت.
به جفتشان سلام کرد و مهرزاد رو به پسر گفت:امیر مهدی جان ایشونم حورا خانم هستن دختر عمه من که با ما زندگی می کنند.
حورا لبخند کمرنگی زد و نگاه گذرایی به امیرمهدی انداخت.
فقط چفیه اش را دید که دور گردنش پیچانده بود و ریش های روی صورتش که او را هیئتی نشان می داد.
سپس به حورا گفت:حورا جان ایشونم امیرمهدی داداش دوستم هستن.
امیرمهدی و حورا با هم گفتند:خوشبختم.
_خب حورا جان بریم. امیرجان خوشحال شدم دیدمت داداش.
امیرمهدی دستش را روی شانه مهرزاد کوبید و گفت:قربانت منم خوشحال شدم. برو خدا به همراهت.
_سلام به داداش برسون. فعلا خداحافظ.
_یا علی مدد.
سپس به حورا نگاه کوچکی انداخت و گفت:خدانگهدار.
_خداحافظ.
با مهرزاد هم قدم شد در صورتی که اصلا دوست نداشت. خوشش نیامده بود که جلوی امیر مهدی، مهرزاد به او حورا جان گفته بود.
از صمیمیت او خوشش نمیامد. کاش این را بفهمد
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_چهلم آن روز به سختی با بی محلی مریم خانم مواجه شد اما برایش عادی شده بود. می دانس
#رمان_حورا
#قسمت_چهل_و_یکم
وسط کوچه حورا چرخید سمت مهرزاد و گفت:چرا با من صمیمی حرف میزنین؟
مهرزاد متعجب نگاهش کرد و گفت:چ..چی؟
_من خوشم نمیاد از این حورا جان گفتنای شما. خوشم نمیاد منو به برادر دوستتون معرفی می کنین؟ این کارا چه دلیلی داره؟!
_مگه..کار بدی کردم؟
_بله خیلی.. دلیلی نداره منو به ایشون معرفی کنین.
_امیر مهدی اصلا از اون پسرا نیست. هیئتی و مسجدیه بچه خوبیه.
_خوب بودنش دلیل بر این نیست که شما منو به ایشون معرفی کنین و هی حورا جان حوراجان صدام کنین.
من مثل دخترای دیگه نیستم که با جان گفتن شما خوشحال بشم.
من تو خانواده شما فقط یک مزاحم به حساب میام و دوست ندارم برخلاف نظر پدر و مادرتون با من خوب برخورد کنین و تظاهر کنین که منو دوست دارین.
_تظاهر؟؟؟
_حالا هرچی... من دوست داشتن شما رو نمی خوام. نمی خوام کسی دوستم داشته باشه.
باز بغض بر گلویش چنگ زد.
_می خوام مثل همه این سال ها تنها بمونم و کسی بهم ابراز علاقه نکنه.
تا مهرزاد خواشت حرفی بزند، حورا گفت:آقا مهرزاد خواهش می کنم بیشتر از این نفرین مادرتون رو دنبال خودم و خودتون نکشین.
سپس به راه افتاد و تا خانه دوید. با کلید در را باز کرد و داخل شد.
برق ها خاموش بود. خودش را به اتاقش رساند و غذایش را روی میز تحریر گذاشت.
آن شب حس کرد چقدر تنهاست اما وقتی یاد خدا افتاد خودش را سرزنش کرد و قول داد به تنهایی فکر نکند تا خدا را دارد.
صبح باز دلش می خواست به حرم برود اما حوصله تحمل اخم های مریم خانم را نداشت.
غذای دیشب را برای ظهر گرم کرد.
مشغول کشیدن غذا داخل بشقاب بود که مارال از راه رسید.
_سلام حورا جونی خوبی؟
_سلام عزیزم خسته نباشی. خوبم تو خوبی؟
_خوبم ممنون. امروز خسته شدم.
_ای جونم. برو لباساتو عوض کن. صورتتم آب بزن بیا با هم ناهار بخوریم.
مارال که رفت، حورا متوجه شد ناهاری در کار نیست و فقط برنج و قرمه سبزی دیشب در آشپزخانه بود.
دلش نیامد دایی و مونا و مهرزاد گشنه بمانند.
حتما مریم خانم کلاس بود.
شروع کرد به درست کردن ماکارانی با قارچ و مرغ.
چون مارال گشنه بود غذایش را به او داد و خودش تا درست شدن ماکارانی صبر کرد.
مونا تقریبا ساعت۴رسید و با دیدن حورا در آشپزخانه چشم غره ای رفت و سمت اتاقش قدم برداشت...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❣ #سلام_امام_زمانم❣ به سرم رحمت بی واسعه یعنی #مهدی بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی♥️ اخم چشمش علی
کجاست امید از بین بردن دشمنی و ستم؟
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مثل شهدا باشیم #شهید_محمد_رضا_عقیقی سرگرم کار بودم که بلند گفت: مادر! متوجه نشدم،محمدرضاشروع کرد دو
✍🏻روایت خاطره:
فرش کوچکی انداخت گوشهی حیاط خانهی پدریاش توی آفتاب پیرمرد را
از حمام آورد،🌱
روی فرش نشاند و سرش را خشک کرد.😇دست وپیشانیاش رامیبوسید
و میگفت: همهی دلخوشی من توی
این دنیا، پدرمه.😌دوباره پیشانیاش
را بوسید.خندید پدرش خندید☺️
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔺رهبر انقلاب، امروز: در هر شهری به تعداد نامزدهای آن شهر، رای بدهند. مثلا در تهران
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 رهبر انقلاب در گفتگو با خبرنگار رسانه ملی تاکید کردند:
👈 حضور در انتخابات یک تکلیف شرعی است
🔺روز انتخابات، روز احقاق حقّ مدنی ملّت است که میخواهند بیایند رأی بدهند و شرکت خودشان در ادارهی امور کشور را ــ که حقّ آنها است ــ به دست بیاورند؛ و یک تکلیف شرعی است که اینها را ما قبلاً هم عرض کردهایم. ۹۸/۱۲/۲
🏷 #مجلس_قوی
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🌹امام صادق علیه السلام : احترام مؤمن بیشتر و بالاتر از کعبه است. 📚مشکاة الانوار /ص 83
#حدیث_معنوی🌸
🔅امیرالمؤمنین عليه السلام:
🔺هرگاه سرزنش كردى، جايى [براى بازگشت] باقى بگذار.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
#اسلام_علیک_یا_قمربنی_هاشم💛✨
🍃
•°✨ |عشق یعنی ڪربلا
یعنی من و
تنها حــــــرم
•°✨|عشق یعنے
عڪس سلفے
یادگارے با حــــــرم...
@AHMADMASHLAB1995
#احکام_شرعی🔥
ارتباط دختر و پسر قبل از عقد...
نظر آیت الله خامنهای🌸
@AHMADMASHLAB1995
•| #تلنگر |•
ما دلمون رو گره می زنیم
به همه چیز؛
به این... به اون...
وقتی این و اون میلرزه
دل ماهم میلرزه،
دلمون رو گره بزنیم به خدا
که اگه همه عالم لرزید،
دل ما نلرزه
❤مثل دل امام حسین،
که تو روز عاشورا نلرزید....
دلتو به خدا گره بزن :)
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خنده ات زیباترین هدیه ی خدا بود وقتی به چشم های من نگاه می کنی و لبخند میزنی با خودم میگویم تو که
روزے ڪہ دلم #شهید مذهب بشود
خـون رگ #غیرتـم لبـالب بشـود
آموختم از #مدافعان_حرمٺ
باید ڪہ سرم فداے #زینب بشود
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995