•••
#حاجحسینیڪتا
بچههــــــا!
اگه آدم بشید، گریهڪنید،
توسلڪنید، مراقبتڪنید؛
میرسیم به #نقطهۍظهور؛
میرسیم به #نقطهامامزمان(عج)
چون آقا لَنگِ آدما نیست ڪه بیان، آقا یه جا وایساده میگه بیا! ما باید بِکِشونیم خودمونو برسونیم به اون بالای قلّه.
@AHMADMASHLAB1995
🔅 پویش همگانی #لحظه_طلایی
👥 لحظه تحویل سال همه دعای فرج (الهی عظم البلاء) را به نیت تعجیل در فرج و رفع گرفتاری از مردم قرائت میکنیم.
🏞 لطفا این عکس زیبا و پیام را تا میتوانید در تمام شبکه های مجازی منتشر کرده و بعنوان #پروفایل خود قرار دهید.
♻️لطفا #نشر_حداکثری کنید
@AHMADMASHLAB1995
خدایا میخواستم بنویسم خیلی تنهام ، سجاده ام را ديدم شرمنده ات شدم...
نمیفهمم وقتي به نماز می ایستم من تو را میخوانم یا تو میخوانی
فقط کاش عشقمان تو طرفه باشد.
#نماز❤️
#حرف_زدن_با_خدا🌹🌸
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
غم انتظار تو بردهام؛ به ره خیال تو مردهام قدمی به پرسش منگشا ؛نفسی چوجان به بدن درآ #یاایهاالعزی
درد نبودنت به استخوان رسیده!
به گریه های من بگو خیال دیدن تو کی و کجا، میسر میشود؟!
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#سیره_شهدا #شهید_حسن_تهرانی_مقدم همیشه میگفت: کاری که انجام میدهید حتی نایستید که کسی بگوید از
#رمز_موفقیت
#شهید_حسن_ترک
🦋🦋🦋
مراقبه را از نوجوانی آموختی و تمرین کردی .
در پایان هر روز می نشستی و اعمالت را بررسی می کردی .
🦋🦋🦋
روی یک کاغذ می نوشتی تا یادت نرود .
« امروز دروغ نگفتم ، غیبت نکردم ، اما عصبانی شدم .
مخصوصا" در انجمن موقع در آوردن کتم عصبانیت را نشان دادم . چقدر بد شد! باید از بچه ها حلالیت بخواهم . »
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 امام خامنه ای: ما مظلومیم، اما قوی هستیم؛ مثل مولایمان امیرالمومنین(ع). امیرالمؤمنین
#پای_درس_ولایت🔥
اگر کسی در نظام جمهوری اسلامی در مسئولیتی مشغول به کار است، ولی آرمان های نظام جمهوری اسلامی را آن گونه که امام بزرگوار ترسیم کرده است و در قانون اساسی تجسم پیدا کرده، در دلش قبول ندارد، اشغال آن پست برای او #حرام_شرعی است.
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 #از_زبان_پدر 🔆 امام مهدی فرمودند: من همان مهدی و قیام کننده ی زمانم، من آن کسی هستم که
#حدیث_معنوی🌸
#از_زبان_پدر
🔆 امام مهدی فرمودند: پشتیبان ما باشید که از فتنه ای که شما را احاطه کرده است، نجاتتان دهیم.
🔖 #روزشمار_نیمه_شعبان
#Mahdiaran
@AHMADMASHLAB1995
#لبیک_یاحسین
🌷تاکه پرسیدم زقلبم عشق چیست ؟
🌷درجوابم این چنین گفت وگریست
🌷لیلی وجنون فقط افسانه اند..
🌷عشق دردست حسین بن علی است..
من به فدایت یااباعبدالله ...
بخدا دلم برای حرمت تنگ شده...تورا به جان رقیه ات مراببربه حرمت...
@AhmadMashlab1995
•
«واِنیُـرِدڪَبِخَیرفلارادَّلِفَضِلہ»
واگـرخداوند
ارادهخیـردربارهتــوڪند
هیچکسقـادرنیستـــ مانعفضلاوگـردد
#قطرهاےازدریاۍنــور♥️
#یونـس۱۰۷🌱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم مهرزاد در راه آهن از بقیه جدا شد و با تاکسی به سمت خانه رفت. برا
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت.
چند آیه ای را تلاوت کرد.
قرآن خواندن بعد از نماز حس خوبی را به حورا می داد. انگار خدا داشت با او سخن می گفت.
حس آرامشی پیدا می کرد که در هیچ مکانی نمی توان آن را پیدا کرد؛ مگر در درگاه خالق هستی.
حورا در خلوت خود به یاد حرف های مارال افتاد.. که می گفت مهرزاد به جنوب رفته.
پسری که از او حمایت می کرد و
حورا مانند برادر او را دوست داشت.
حالا به سفر جنوب رفته بود.
چه کسی فکرش را می کرد یک روز مهرزاد آن قدر خوب و با ایمان بشود که شهدا او را دعوت کنند؟
یعنی هنوز هم او را دوست داشت؟
عشق حورا بود که باعث شد مهرزاد به آرامشی که حورا قبل تر آن را یافته بود برسد.
صدای زنگ موبایل، خلوت حورا را بر هم زد.
به سمت تلفن رفت گوشی تلفن را برداشت.
_سلام حورا جان. خوبی؟!
_سلام دایی جان. ممنون شما خوبین؟ چطورین با زحمتای ما؟
_رحمتی دخترم. می خواستم بگم که امشب بیا خونه ما تا درموردآیندت و جواب خواستگارت صحبت کنیم.
_چشم میام.
_چشمت بی بلا. پس منتظرتم.
_مزاحم میشم، خدا نگهدار.
حورا بعد از خداحافظی سجاده اش را جمع کرد.
کمی خانه ی کوچکش را مرتب کرد.
دوساعتی استراحت کرد و بعد هم برای رفتن به خانه دایی رضا آماده شد.
چه قدر از آن خانواده دور شده بود که حتی شب را هم نتوانست آن جا بماند.
در خانه آقا رضا باز دعوا راه افتاده بود.
آقا رضا از مریم خانم خواسته بود برای شب که حورا به خانه شان می آید شام درست کند و مهرزاد را که نا غافل برگشته بود به بیرون بفرستد.
اما مریم خانم قبول نمی کرد و
می گفت: دختر خواهر تو میخواد ازدواج کند
من باید کلفتیشو بکنم؟ بعدشم مهمون که نیست. اصلا تو به چه حقی زنگ زدی دعوتش کردی؟ شب اولیه که پسرم اومده اون دختره نحسم گفتی بیاد؟
نمیزاری تو آرامش زندگی کنیم رضا؟ باز می خوای مهرزاد بفهمه دردسر بشه؟
از این به بعد هم که با شوهرش می خواد تلپ شه اینجا، واقعا که.
#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_لینک
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_بیست_و_ششم حورا نمازش را که خواند، قرآن را از کنار سجاده اش برداشت. چند آیه
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
مهرزاد که پشت در بود و همه چیز را شنیده بود کمی مکث کرد. پس بالاخره امیر مهدی پا پیش گذاشته بود.
انگار کمی دو دل شد. بالاخره یک زمانی حورا را خیلی دوست داشت.
در زد و وارد شد.
_مامان جان بسه لطفا دعوا راه ننداز. من همه چیو میدونم. برام مهمم نیست که چه اتفاقی افتاده. شام تو اتاق میمونم اگه دوست ندارین تو جمعتون باشم اگرم نه که خوشحال میشم تبریک بگم به دختر عمم.
آقا رضا و مریم خانم با تعجب مهرزاد را نگاه می کردند. باورشان نمی شد که همان پسری که تا دیروز تا پای جان از دختر مورد علاقه اش دفاع می کرد و در به دست آوردنش مصر بود حال دارد با بی خیالی از ازدواج همان دخترحرف می زند.
_چیه چیشده؟؟ نکنه انتظار داشتین تا آخر عمر منتظر جواب مثبت حورا باشم؟
مریم خانم ته دلش غنج رفت و سریع پرید و پسرش را بغل کرد.
_ آخ قربونت بشه مادرت می دونستم که سر عقل میای. می دونستم این دختره رو فراموش می کنی. خدایا شکرت آرزوهامو بهم برگردوندی. ممنونم ازت.
مهرزاد خندید و دستی به پشت مادرش کشید.
با همان خنده گفت:البته زیادم خوشحال نباشین شرایطم سخت تر شده.
_یعنی چی؟؟
_میگم حالا. فعلا برم استراحت کنم خسته ام.
مهرزاد به طبقه بالا رفت و ساعاتی استراحت کرد. اول از این که فهمید حورا دارد ازدواج می کند کمی ناراحت شد اما بعد با خود فکر کرد و گفت: زندگی دیگران که به من ارتباطی نداره چرا خودمو ناراحت کنم؟ یه زمانی به حورا علاقه مند بودم اما الان میدونم یه چیزی داره جاشو میگیره که خیلیم قوی و محکمه. انقدر محکم که تو این چند روز دیگه فکرم مشغول حورا نشده.
مهرزاد برای مطمئن شدن از این که دیگر به حورا فکر نمی کند، تصمیم گرفت امشب او را ببیند. دیدن حورا می توانست به او ثابت کند که چه قدر برایش مهم است.
تا شب ساعاتی استراحت کرد و بعد برای دیدن حورا به طبقه پایین رفت. او آمده بود
با همان چادر مشکی همیشگی
با همان معصومیت خاص همیشگی
با همان حیا و غرور خاص دوست داشتنی اش
مهرزاد از او چشم برداشت و زیر لب گفت:تو چادرت را نگه دار من چشم هایم را.. این است رسم شهیدان.
وقتی نزدیک حورا رسید، حورا برخواست.
_سلام.
_سلام دخترعمه. حالتون چطوره؟
حورا از لحن رسمی و سر پایین و ته ریش مرتب مهرزاد متعجب شد. واقعا این مهرزاد بود که این جور با او رفتار می کرد؟ این همان مهرزاد بی پروا بود که به او دلبسته بود؟!
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_لینک
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝