شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❣ #سلام_امام_زمانم❣ ✍آمدنت #رنگ دنیـا را عوض خواهـد ڪرد😍 بہشت بـا تمـام آب و رنگش بـاقدمہاےتو،بـ
+ وَ شُما نِمیدانید
که با [ قلبِ #مهدی ] چه کَردید...
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#عاشقانه_شهدا ✨♥️ گفت : حتي قيافه هم آنقدر مهم نيست كه بتواند سرنوشتمان را رقم بزند. اين را هم گفت
◀ #شبی_بـا_شـهـدا💚
کارت عروسی که برایش می آمـد،
می خندید😄 و می گفت:
"بازم شبی با شهدا! "😅 با رقص و
آهنگ🎶 و شلوغ بازی های عروسی
میانه ای نداشت.
بیرون تالار خودش را به خانواده ی عروس و داماد نشان می داد و می
رفت #گلزار_شهـدا.💚
برشی از کتاب #سـربلنـد
#شهید_محسن_حججی
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 امـام خـامنـہای: عدّهای هستند که دراین شرایط حقیقتاً زندگیشان #بسختی قابل گذران
#پای_درس_ولایت🔥
🌹 امام خامنه ای مدظله العالی:
✨ شاید در تاریخ بشر کمتر دورهای اتّفاق افتاده باشد که آحاد بشری در همه جای عالم جامعهی بشری به قدر امروز احساس نیاز به یک منجی داشته باشند؛
✨چه نخبگان که آگاهانه این نیاز را احساس میکنند
چه بسیاری از مردم که احساس نیاز میکنند ولی در ناخودآگاهِ خودشان؛
✨ احساس نیاز به یک منجی ، احساس نیاز به مهدی
احساس نیاز به یک دست قدرت الهی ، احساس نیاز به یک امامت معصوم
احساس نیاز به عصمت ، به هدایت الهی.
✨ کمتر دورهای در تاریخ این همه احساس نیاز به این حقیقت والا انسان سراغ دارد.
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺آنچه بخورى برود و آنچه بخورانى فراوان و پر بركت شود. #Masaf
#حدیث_معنوی🌸
🔅پیامبر مهربانی صلی الله علیه و آله:
🔺کسی که بار خود بدوش مردم افکند، ملعون( محروم شده از رحمت خدا) است.
#Masaf
@AhmadMashlab1995
دهه هشتادے هآ هم شهیـد میشونـد
شهید مدافـع وطن محمدمهدے مرادی دو روز پیش در اثر درگیری با سارقان مسـلح به فیض رفـیع شهادت نائـل آمد...🕊🥀
#جآموندیـم💔
「 @AHMADMASHLAB1995 」
#تلنگر💥
دیدی رفیق..
این جونی که داریم
چقدر برامون عزیزه..
یه ویروس اینطور
ترس به دلها انداخته..
تازه معلوم نیست
حتما جونت رو بگیره..
حالا میفهمی
سختی از جون گذشتن رو..؟!
شهدا از عزیزترین چیزی که
داشتند گذشتند...
#کرونا
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
👆🏻معرفی شهید👆🏻
😍شهید حیدر ابراهیم خانی😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:1365🌷
🍁محل ولادت:ملایر🌷
🍁شهادت:14فروردین سال1395🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در جریان عملیات مستشاری در العیس اطراف حلب سوریه به دست تروریستهای تکفیری داعش به درجه رفیع شهادت نائل آمد😔😔
✍🏻نویسنده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده حرام🚫
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
تــلنگرانہ🌸🌸
+مـڹ هرصبـح ڪه از خواب برمےخیزم بہ این فڪر میکنم
ڪہ امروزهــم زنــده ام امّـــــا!!
(چگونــہ خواهــم مــــرد؟؟):بعدحـسرت چشـم هاے تورامےخورم ڪہ آســوده بستہ بودیــشان وخوابیـده بودی برای همیشہ درآڹ
:تــــــابوت مـــــطهـــــــر!!🌸
🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
ميخواھمت شھید.!! ولی خيلی خيلی دوری نه دستم به دستانت ميرسد نه چشمانم به نگاهت چاره ای كن... تو رو ك
من مشتاقانه
با شما آرزو میکنم....😍
برای خودم
شهادت را...😊❤️
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
کــلام شهید💌
ڪسے شبیہ شــهدا توی دنـیا پیدانمیــشہ..
اونڪہ میــمونہ باشــما؛هیچ ڪــجا تنها نمیــشہ ..
+هیـــچے ڪہ مــثڸ جــــوڹ دادڹ روپای آقــــآنمیــشہ!!):❤️
شهیدحسیڹ معزغلامے
🥀| @AhmadMashlab1995
بے قراری و شوق پـــرواز از چــهره ات مےبارد ..
+خستگے راخستہ ڪردی ...
ای افلاڪ خاکے~~
صورت غــبارگرفتہ تو نشاڹ ازدوچیز اســـت:
+:(خستگے ازدنـیآ و اشــــتیاق بـہ
#شــــــهادت...
🥀| @AhmadMashlab1995
صلے اللّــہ علــیڪ یاابآعبــــدللـــــہ❤️
+یڪ سلـامم رااگـــر ؛پاســـخ بگویے😊آقآ
میروم لذتـــش راباتمام شهــــر قسمت مےڪنم🌸🌸
🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_چهارم انگار گناه #ایرانی و رافضی بودن با هیچ آبی از دامنم پاک نمیشد که خو
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_پنجم
هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه میگوید. بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازهام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.
از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانهام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانهام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.
بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بیحالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم :«نازنین!»
درد از روی شانه تا گردنم میکشید، بهسختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پردهای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.
صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد.
میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش میکرد و زیر لب میگفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا!»
او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود که با نفسهایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»
با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»
صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»
سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداریام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»
و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»
و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بیپاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا!»
و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»
حالت تهوع طوری به سینهام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان میدادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»
کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بیاختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگیام فرار کرد.
تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزهای که نمیدانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بیاجازه داخل شد.
از دیدن صورت سیاهش در این بیکسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی میکنی #ایرانی؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_پنجم هیاهوی مردم در گوشم میکوبید، در تنگنایی از #درد به خودم میپیچیدم و ت
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_ششم
دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد و با چشمان وحشتزدهام دیدم #خنجرش را به سمت صورتم میآورد که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلیام را صدا میزند :«زینب!»
احساس میکردم فرشته #مرگ به سراغم آمده که در این غربتکده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد :«زینب!»
قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این #قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند و مچ این #قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد.
دستان #وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود که به دفاع از خود عربده کشید :«این رافضی واسه #ایرانیها جاسوسی میکنه!»
با چشمانی که از خشم آتش گرفته بود برایش جهنمی به پا کرد و در سکوت برگزاری #نماز جماعت عشاء، فریادش در گلو پیچید :«کی به تو اجازه داده خودت حکم بدی و اجرا کنی؟» و هنوز جملهاش به آخر نرسیده با دست دیگرش پنجه او را از دهانم کَند و من از ترس و نفس تنگی داشتم خفه میشدم و طوری به سرفه افتادم که طعم گرم خون را در گلویم حس میکردم.
یک لحظه دیدم به یقه پیراهن عربیاش چنگ زد و دیگر نمیدیدم چطور او را با قدرت میکشد تا از من دورش کند که از هجوم #وحشت بین من و مرگ فاصلهای نبود و میشنیدم همچنان نعره میزند که خون این #رافضی حلال است.
از پرده بیرون رفتند و هنوز سایه هر دو نفرشان از پشت پرده پیدا بود و صدایش را میشنیدم که با کلماتی محکم تحقیرش میکرد :«هنوز این شهر انقدر بیصاحب نشده که تو #فتوا بدی!» سایه دستش را دیدم که به شانهاش کوبید تا از پرده دورش کند و من هنوز باور نمیکردم زنده ماندهام که دوباره قامتش میان پرده پیدا شد.
چشمان روشنش شبیه لحظات #طلوع آفتاب به طلایی میزد و صورت مهربانش زیر خطوط کم پشتی از ریش و سبیلی خرمایی رنگ میدرخشید و نمیدانستم اسمم را از کجا میداند که همچنان در آغوش چشمانش از ترس میلرزیدم و او حیرتزده نگاهم میکرد. تردید داشت دوباره داخل شود، مردمک چشمانش برایم میتپید و میترسید کسی قصد جانم را کند که همانجا ایستاد و با صدایی که به نرمی میلرزید، سوال کرد :«شما #ایرانی هستید؟»
زبانم طوری بند آمده بود که به جای جواب فقط با نگاهم التماسش میکردم نجاتم دهد و حرف دلم را شنید که با لحنی #مردانه دلم را قرص کرد :«من اینجام، نترسید!»
هنوز نمیفهمید این دختر غریبه در این معرکه چه میکند و من هنوز در حیرت اسمی بودم که او صدا زد و با هیولای وحشتی که به جانم افتاده بود نمیتوانستم کلامی بگویم که سعد آمد.
با دیدن همسرم بغضم شکست و او همچنان آماده دفاع بود که با دستش راه سعد را سد کرد و مضطرب پرسید :«چی میخوای؟» در برابر چشمان سعد که از #غیرت شعله میکشید، به گریه افتادم و او از همین گریه فهمید محرمم آمده که دستش را پایین آورد و اینبار سعد بیرحمانه پرخاش کرد :«چه غلطی میکنی اینجا؟»
پاکت خریدش را روی زمین رها کرد، با هر دو دست به سینهاش کوبید و اختیارش از دست رفته بود که در صحن #مسجد فریاد کشید :«بیپدر اینجا چه غلطی میکنی؟»
نفسی برایم نمانده بود تا حرفی بزنم و او میدانست چه بلایی دورم پرسه میزند که با هر دو دستش دستان سعد را گرفت، او را داخل پرده کشید و با صدایی که میخواست جز ما کسی نشنود، زیر گوشش خواند :«#وهابیها دنبالتون هستن، این مسجد دیگه براتون امن نیست!»
سعد نمیفهمید او چه میگوید و من میان گریه ضجه زدم :«همونی که عصر رفتیم در خونهاش، اینجا بود! میخواست سرم رو ببُره...» و او میدید برای همین یک جمله به نفس نفس افتادم که به جای جان به لب رسیدهام رو به سعد هشدار داد :«باید از اینجا برید، تا #خونش رو نریزن آروم نمیگیرن!»
دستان سعد سُست شده بود، همه بدنش میلرزید و دیگر رجزی برای خواندن نداشت که به لکنت افتاد :«من تو این شهر کسی رو نمیشناسم! کجا برم؟» و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود که با آرامشش #پناهمان داد :«من اهل اینجا نیستم، اهل #دمشقم. هفته پیش برا دیدن برادرم اومدم اینجا که این قائله درست شد، الانم دنبال برادرزادهام زینب اومده بودم مسجد که دیدم اون نامرد اینجاست. میبرمتون خونه برادرم!»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_ششم دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندانهایم زیر انگشتان درشتش خرد می
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هفتم
از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا میزد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با #اشک چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!»
از کلمات بی سر و ته #عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، #شناساییتون کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟»
برای #حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن #وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این #ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس میمیرم!»
رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد. با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :«#خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟»
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد :«ولید از #ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!»
پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو #درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از #اردن و #عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!»
خیره به چشمانی که #عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم #شکایت گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم #سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!»
پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی #عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی #مبارزه، به هیچ جا نمیرسه! اگه میخوای حریف این #دیکتاتورها بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا #بشار_اسد سرنگون بشه!»
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش #قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با #مهربانی شروع کرد :«من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونهمون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!»
من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با #بسم_الله شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر #یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار #اسلحه شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
😍قرار هر شب😍
😍لطفا ب رسم قول و قرار هر شب ما،شبی سه صلوات ب نیت:👇🏻
😍تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان و سلامتی مدافعان حرم و شادی روح شهید مدافع حرم احمد محمد مشلب😍
😍اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم✌️🏻😍
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
السلام علیک یا بقیة الله عج
السلام عليك يا صاحب الزمان عج
از غم دوری تو بیچاره گشتیم
ای پناه بی پناهان ، کی میایی؟
🍀اللهم عجل لولیک الفرج🍀
#صبحتون_بخیر
🥀| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
+ وَ شُما نِمیدانید که با [ قلبِ #مهدی ] چه کَردید... #یاایهاالعزیز🌴 ❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَل
به امید روزی که ،
تیتر اول روزنامه ها ،
بشود اینگونه ،
*مهدی آمد*♥️
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
◀ #شبی_بـا_شـهـدا💚 کارت عروسی که برایش می آمـد، می خندید😄 و می گفت: "بازم شبی با شهدا! "😅 با رقص و
#عاشقانه_شهدا✨♥️
"مي خواهيد براي من چه نوع همسري باشيد؟
اين اولين سؤالش از من بود.
گفتم: «ميخواهم قبل از اينكه همـسر خـوبي باشـم، همـرزم خـوبي
باشم.»
اين اولين جوابم به او بود.
بعدها هر وقت ميخواست برود جبهه و من مانع ميشدم، ميگفـت:
«يك همرزم خوب، به جاي مانع شدن بايد همهاش به فكر سبقت گرفتن
باشد.»
🌱 شهيد غلامرضا جان نثاري
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🌹 امام خامنه ای مدظله العالی: ✨ شاید در تاریخ بشر کمتر دورهای اتّفاق افتاده باشد
#پای_درس_ولایت🔥
یکی از کارهای لازمی که در این شرایط باید انجام بگیرد:
👈 #رزمایش_همدلی
امام خامنه ای؛ عدّهای هستند که در این شرایط حقیقتاً زندگیشان بسختی قابل گذران است، مردمی که توانایی دارند بایستی در این زمینه فعّالیّت وسیعی را شروع کنند. بخصوص که ماه رمضان در پیش است، ماه انفاق و ایثار. چه خوب است که یک رزمایش گستردهای در کشور به وجود بیاید برای مواسات و همدلی و کمک مؤمنانه به نیازمندان. ۹۹/۱/۲۱
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅پیامبر مهربانی صلی الله علیه و آله: 🔺کسی که بار خود بدوش مردم افکند، ملعون( محروم شده
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺زبانت را به نرم گويى و سلام كردن[به ديگران] عادت ده، تا دوستدارانت زياد شوند و بد خواهانت اندك
#Masaf
@AhmadMashlab1995
#دلے🦋🍃
عقلمعاشميگويدڪہشب
هنگامخفتناست ...🌙🌱
اما #عشق♥️ ميگويدڪهبيدارباش
درراه #خدا بيـــدارباشتاروحتو
چونشعاعيازنوربہشمسوجود
حقاتصاليابد ...🦋
#شهیدسيدمرتضىآوينے🥀
#الهےمَنلِےغَیرُک❤️
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
@AhmadMashlab1995
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
📌باید کاری کنیم که علی اکبر
#امام_زمان باشیم و امام حسین
خریدار ما باشد ، مثل شهید حججی
که با آمدنش یک کشور را منقلب
میکند. مأموریت ما؛ ایستادنِ تمام
قد پای انقلاب است✌️🏻
°|حاج حسین یکتا|°
┅═══✼❤️✼═══┅┄
@AhmadMashlab1995
┅═══✼❤️✼═══┅┄