شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بعضے ها را هر چقدر بخوانے #خستہ نمے شوی! بعضے ها را هر چقدر گوش دهے عادت نمےشوند! بعضے ها هر چہ #ت
من از
#چشــــمـان تۅ
چیـــــزے نمـــےخواهم
بہ جــــــز گاهے نگــــاهے
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
اینجا ورودی بهشت
بابالشهادة و بابالسعادة ست..
بابی که نوید سعادت
میدهد و شهادت
و چه چیزی بهتر از این..؟!
و کدام خادم است
که عشق را در این باب ندیده باشد..:)
@AhmadMashlab1995°|🍃
#یڪـخط ـ وصیت°🌱
#شهیدجوادمحمدی
•|دراون دنیا جلو بی حجاب ها
وآنهایی که تبلیغ بی حجابی میکنند رامیگیرم.|•
@Ahmadmashlab1995
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
#طنز_جبهه😂🤣
🌸 شفاعت🤲
خیلی شوخ و با روحیه بود.😉😍
وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا🤲 میگفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم👇👇👇
میگفت👈مسئلهای نیست
دو قطعه عکس🧔🏻 سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه📄 بیاور ببینم برایت چکار میتوانم بکنم.🤷🏻♂
در ادامه هم توضیح میداد که حتماً گوشهایت پیدا باشد🤭😄
عینک هم نزده باشی👨🏻🏫
شناسنامه هم باید عکسدار باشد!😅
•••💞😻join👇🏻
°♡°🆔 @AhmadMashlab1995🍁
سلام علیکم🌸
میخوایم ختم صلوات داشته باشیم به مناسبت رحلت امام خمینے(ره)
وسالگرد روز رحلت ایشون بهشون هدیه بدیم..
پس هرمقدار شاخه 🌹صلواتی که میخواین به ایشون هدیه بدین به آیدی زیر ارسال کنید
@Bent_alzahra_1995
دوستان سلام یه #مسابقه داریم به
مناسبت سالگرد ارتحال امام خمینی (ره)
و به همت پایگاه بسیج خواهران روستای اوزوندره #مائده
بنام #رهروان_خمینی
موضوع مسابقه درباره ی امام خمینی (ره)است
چند تا سوال درباره امام خمینی در کانال قرار میدیم و شما جوابهای صحیح رو برای ما ارسال کنید از بین جواب های صحیح به قید قرعه به ۳ نفر کارت شارژ ده هزار تومنی هدیه🎁 میدیم
مهلت ارسال جوابها تافردا ساعت ۱۲ ظهر هست
@AhmadMashlab1995
سوالات مسابقه ی #رهروان_خمینی
1⃣سوال ۱:امام خمینی (ره) در سال ۱۳۲۲
فجایع حکومت پهلوی را در کدام کتاب افشا کرد؟
2⃣سوال۲:امام خمینی (ره) چه چیزی را تنها راه رهایی از چنگال استعمار می دانست؟
3⃣سوال۳:محور مبارزات از نظر امام خمینی (ره) چه بود؟
4⃣سوال۴:امام خمینی (ره) حضور چه کسانی را در راس سلطنت پهلوی افشاء کرد؟
5⃣سوال۵:از دیدگاه امام خمینی توطئه خزنده و خطر ناک چیست؟
پاسخ های خود را به آیدی🆔 زیر ارسال کنید
@Mahsa_zm_1995
مهلت ارسال پاسخ ها تا ساعت ۱۲ ظهر ۱۴ خرداد
به قید قرعه به۳نفر از کسانی که جواب صحیح دادند هدایایی داده میشه
#پایگاه_مائده_اوزوندره
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_نوزدهم خندم گرفت. فهمیدم باز هم قاطی کردن آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیستم
کاملا معلوم بود تو شُکه
با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد
خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم
منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش
بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین
یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد
زچرا این سوالارو میپرسین؟
من: خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم
گفت کمکی از دست کسی بر نمیاد
گفتم شریک دردتون که میتونم بشم؟
سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد و گفت از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی
حتی مامانو بابام نمیگین؟
با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه و گفتم به من میاد خبرچینی کنم؟
به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به
من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش
لبخند زدم و گفتم نگران نباشید هرچیزی که بگین بین خودمون میمونه
دست راستمو گرفتم بالا و گفتم به شرفم قسم
نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش
انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن
جواب همه ی سوالاتون خلاصه میشه تو یه کلمه...عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم،
خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون
دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود.
با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم عاشق کسی باشه اصلا...انتظارشو نداشتم
خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم اِرور داده بود
چشماشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام
و گفت حالا فهمیدین؟
گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد_ گفتین 7 سال؟ مگه الان 16 سالتون نیست؟
سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی.
دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده
آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟
گفت نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا
مواظبمه هوامو داره
بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خیلی دوستون داره اگه اون بالایی نبود شما هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کنید من
مطمئنم میتونید فراموشش کنید و همینطور مطمئنم که این عشق نیست وابستگی ایه که از بچگی براتون مونده شاید چون
کنارتون بوده بهش حسی پیدا کردین. اما اگه تلاش کنین و توکلتون به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنید
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیستم کاملا معلوم بود تو شُکه با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد خیالم راحت
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_یک
سرشو به علامت فهمیدن تکون داد و گفت چشم تمام تلاشمو میکنم
از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف
میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و
مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش
چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین
خندید. آروم و باوقار
برگشتم گفتم راستی؟
سوالی نگاهم کرد
_ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون
باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟
گفتم همینجوری. آخه من از شما خیلی برای خانوادم تعریف کردم اونام کنجکاون ببیننتون
لبشو گزید همرو گفتین؟ شیطونیامو! خراب کاریامو! قلبمو!
خیلی سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده بود گفتم بله همرو
شوکه شد
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شروع کردم بلند بلند خندیدن
اونم هر لحظه شوکه تر و خجالتی تر می شد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد
_ خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره صحبت کنه
سرشو تکون داد انگار زبونش نای حرف زدن نداشت...
از زبان زینب:
بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان
راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد
دستمو بردم تو کیفم اوف حالا مگه پیدا میشه
با دستم بیشتر گشتم
آها آها پیدا شد
_ الو مریم بود
مریم_ الو سلام. زینب خوبی؟
گفتم سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
مریم_ مرسی. هیچی میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟
تعجب کردم _ واقعا؟
مریم_ آره الان نزدیک سه ماهِ دیگه. یکی از بچه ها بهم گفت
_ آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم
مریم_ مال منم نگاه میکنی؟
_ آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم
مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خداحافظ
خندیدم _ خداحافظ
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995