شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید عبدالصالح زارع بَهنَمیری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:26فروردین سال1364🌷 🍁محل ول
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید محمد هادی نژاد😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:14اذر سال1363🌷
🍁محل ولادت:آغاجری_خوزستان🌷
🍁شهادت:17آذر سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
"اطاعات برگرفته از سایت (حریم حرم)"
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
⚫️ فرا رسیدن سالروز رحلت رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) تسلیت باد.
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سوالات مسابقه ی #رهروان_خمینی 1⃣سوال ۱:امام خمینی (ره) در سال ۱۳۲۲ فجایع حکومت پهلوی را در کدام کت
جواب سوالات مسابقه #رهروان_خمینی
۱-کشف الاسراء
۲-مذهب
۳-توحید
۴-حضور کارشناسان و مشاوران یهودی
۵- توطئه یهود براي تسلط بر اهرم هاي قدرت در ممالک اسلامی
@AhmadMashalb1995
🏅اسامی برندگان مسابقه🏅
#رهروان_خمینی
🎖آقای مهدی جاجانی(یا سید الشهدا )
🎖خانوم (m.m)
🎖آقای ایمنی(یا امام رضا)
🎖خانوم R.E
🎖قلبم نذر مهدی فاطمه (عج)۷۳
🎖خانوم _RAHEYL_
🎖 خانوم آرزو(إني أحُبّكَ وَ هذَا الٌحّب قَتَلَنی )
@AhmadMashab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
من از #چشــــمـان تۅ چیـــــزے نمـــےخواهم بہ جــــــز گاهے نگــــاهے #شهید_احمد_مشلب🌸🌷 #هر_روز_با
ای عشق!
از این قفس رها ڪن ما را
بادست شهادتت سوا ڪن مارا
ای مردِ مدافـعِ
حرم هاے دمشق!
در سنگر و سجاده دعاڪن مارا
#شهید_احمد_مشلب🥀🕊
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⚫️ فرا رسیدن سالروز رحلت رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی (ره) تسلیت باد. ☑️ @AhmadMashlab1995
#ازلطافتدلیکرهبر🌱
نیمهشببود.
داشتآرامازپلههایپشتباممیرفتبالا...
داشتبراینگهبانهاآبوخرمامیبرد!💛
پ.ن:اززبانیکیازمحافظینبیت✌️🏻
#امام_خمینی✨
#رحلت_امام_خمینی🥀
#سالگرد_ارتحال_امام🖤
@AhmadMashlab1995🍃
•°🌱😔•°
نسلِمافقطیهچیزاییازچهاردهخردادِ ۶۸ شنیدهبود؛
تااینکهسیزدهِدی ۹۸ بهچشمدید... : )💔
#روحخدابهخداپیوست...🖤🥀
حاجقاسمجان...♡
پارسال۱۴خرداد۱۳۹۸
《مراسمرحلتامامخمینی》
☑️ @AhmadMashlab1995
#دلنوشته
این تابوت دارد قلب میلیون ها آدم را با خود می برد...
حالِ دلشان خیلی وخیم است...
قلبهایی که برای رحلت امامشان حتی ایستاد و دیگر نزد...
همه آمدند برای بدرقه پیرخمین
آری مردم از اول در صحنه بودند
حرفهای امامشان هنوز هم در ذهن
هایشام نقش بسته که فرمودند :
من در میان شما باشم و چه نباشم، نگذارید انقلاب دست نااهلان بیفتد
شاید دشمنان نظام جمهوری اسلامی نمی دانستند انقلاب امام خمینی(ره) تازه اول راهش را می گذراند...
شاید آنها نمی دانستند که با رحلت امام خمینی (ره)۳۱ سال دیگر این نظام پا برجا است و ملت ایران تا قیامِ قیامت مدیون راهنمایی های آن امام بزرگوار هستند و اینک با راهنمایی های امام دیگرشان امام خامنه ای حرف اول را در منطقه خواهند زد...
✍ماه علقمــ🌙ــه
#رحلت_ملکوتی
#امام_خمینی
#امام_امت
#روح_خدا
#رهبر
#ولایت
#ولی_امر_مسلمین
#دلنوشته
#ماه_علقمه
♡ @AhmadMashlab1995 ♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_دو داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که هوس خرید کاموا زد به
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_سه
از زبان زینب:
حالا من چی بپوشم
رو کردم سمت مامان و گفتم مامانی من من:فردا شب چی بپوشم؟
مامان:لباس
من:گفتم میدونم لباس. کدومو بپوشم
مامان: همونایی که داری
من:وای مامان میدونم همونایی که دارم کدومو آخه
مامان:هرکدومو دوست داری
من:جیغ زدم و گفتم مامان
مامان: یامان جیغ نزن برو هرکدومو میخوای انتخاب کن دیگه. من که هرچی بگم تو برعکسشو انجام میدی دیگه چرا
میپرسی
با قیافه ی آویزون و سرِ پایین رفتم تو اتاقم
کمدمو که از بس توش لباس بود در حالت انفجار قرار داشت باز کردم
همه ی مانتوهامو نگاه کردم
دوتا آبی نفتی _ مشکی _ چهارخونه کرم سرمه ای _ سبز،مشکی _ طوسی _ آبی آسمانی _ لی
خب اممممم
آبی آسمانی و لی رو در آوردم نگاهشون کردم
حالا کدومو بپوشم؟
شلوار لی و شال آبی روشن و مقنعه حجاب سفیدمو آوردم
هنوز درگیر اون دوتا مانتو بودم
بالاخره بعد از کلی فکر کردن مانتوی لی رو انتخاب کردم
و هر سه تارو گذاشتم رو صندلی
یه نگاه به چادرام کردم و چادر لبنانیمو برداشتم
یه کیف گردنیه مدل لی هم برداشتم کتونیمم که لی
خب همه چی برای فرداشب آمادست.
از زبان طاها:
دیروز از بس کار کردیم دیگه نفهمیدیم شب کِی خوابمون برد
الانم که 9 صبحه مامان با اُردنگی منو محمدو فرستاده خرید
محمد_ هعییی ما چقدر بدبختیم. مامان هنوز دختر رو ندیده پسرای خوشتیپشو فراموش کرد ای خدا
همینجور داشت آه میکشید و عقب افتاده بود ازم که دستشو کشیدم سمت جلو نزدیک بود با مخ بخوره زمین که خودشو
به زور کنترل کرد
داد زد_ چته؟
به دور و برم نگاه کردم دوتا دختره داشتن درسته قورتمون میدادن چندتا زنو مردِ دیگه هم که تو فروشگاه بودن برگشتن
چپ چپ نگاهمون کردن
_ هیس ساکت حواست نبود دستتو کشیدم خو. حالا هم بیا سریعتر خریدارو انجام بدیم بریم که مامان پوستمونو میکَنه
یه آه سوزناک دیگه کشید و با قیافه ی آویزون دنبالم راه افتاد
.....
بالاخره زمان اومدنشون فرا رسید
الان ساعت 6:30 غروبه
غذاها رو اجاقن و هممون بِلا استثنا در حال لباس پوشیدنیم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_سه از زبان زینب: حالا من چی بپوشم رو کردم سمت مامان و گفتم مامانی من
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_چهار
یه تیشرت آستین بلند طوسی و شلوار کتان نُک مدادی پوشیدم و عطر زدم
یه نگاه به محمد کردم
یه تیشرت قشنگ آبی آسمانی پوشیده بود با شلوار لی. موهاشو به صورت کج سمت بالا حالت داده بود عطریم که خیلی
دوست داشت زده بود. یه نگاه به دستاش کردم طبق معمول دست چپش ساعت نقره ایش و دست راستش تسبیح
قشنگ آبیش بود به اضافه ی انگشتر عقیق نقره البته از نوع سفید که تو انگشت انگشتریش گذاشته بود
صدای اس ام اس گوشیم اومد نگاه کردم نوشته بود_ پشت درم. درو باز کن
با لبخند رفتم به آیفن نگاه کردم تصویرشو که دیدم لبخندم پررنگتر شد. درو باز کردم منتظر موندم بیاد بالا
اومد تو با لبخندی که عضو جدا نشدنیه صورتش بود باهام دست داد و احوالپرسی کرد
داشتیم باهمدیگه خوش و بش میکردیم که مامان بابا و محمد اومدن بیرون،
همین که مامان خواست
بپرسه کی بود دوباره صدای موبایلم بلند شد
نگاه کردم شماره آشنا نبود، جواب دادم
_بله؟
صدای یه آقایی اومد
صدا_ سلام آقای شمس؟
گفتم سلام بله خودم هستم شما؟
صدا_ من زارعی هستم. آقای شمس ما رسیدیم ولی مطمئن نیستیم درست اومده باشیم
منم گفتم بله بله آقای زارعی من الان میام جلوی در
مامان پرسید اومدن؟
گفتم فکر کنم
دویدم سمت در
درو باز کردم رفتم بیرون دوروبرمو نگاه کردم
یه ماشین اومد سمتم
دقیق نگاه کردم از شیشه ی صندلیه عقب یه نفر سرشو آورد بیرون و بعد برد تو
ماشین کنارم ایستاد
سه نفر پیاده شدن
یه آقای نسبتا جوون که جلو نشسته بود، یه خانم چادری اونم جوون بود و در آخر زینب خانوم که صندلیه عقب نشسته بودن
بعد از سلام و احوالپرسی راهنماییشون کردم داخل
آخرین نفر وارد حیاط شدم البته قبل از ورود زنگو زدم که بدونن رسیدن
از زبان زینب:
وارد حیاط شدیم
یه حیاط حدوداً 200 متری که دوروبرش گل و گیاه بود معلوم بود حیاط قشنگیه. با اینکه هر چند متر به چند متر روشنایی
گذاشته بودن ولی چون شب بود قشنگ دید نداشت یه راهِ باریک هم سنگ فرش کرده بودن
رسیدیم به آپارتمان
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995