eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
↜.❅.↝ . • •.〖المَهدِیُّ طاووسُ اهلِ الجَنَّـة〗.• . مہدۍ طاووس اهلِ بہشتــ استــ.😍💛 "پیامبراڪرم‌ص" • ♡✿...♡:) @AhmadMashlab1995
‏تعداد کرونا مثبتای استقلال از دلار هم سریعتر داره میره بالا.🙄😂😐 💬 مارشال
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید مصطفی رشیدپور😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولات:1شهریور سال1347🌷 🍁محل تولد:اهواز🌷 🍁شها
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید نوید صفری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولات:۱۶تیر سال۱۳۶۵🌷 🍁محل تولد:تهران🌷 🍁شهادت:۱۸آبان سال۱۳۹۶🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:طی نبرد با تروریست‌های داعش در «البوکمال» زخمی شده و به اسارت تروریست‌ها در آمد. طی مدتی خبری از وی در دست نبود تا اینکه با آزادی کامل شهر از لوث تروریست‌های تکفیری، پیکر مطهر او شناسایی و مشخص شد که همچون سرور و سالار شهیدان، مظلومانه به شهادت رسیده و سر از پیکرش جدا شده است😔😔(حریم‌حرم) نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 join↧ఠ_ఠ↧ ♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدانہ🕊 هیچ‌وقٺ‌سیرنخوابید. همیشھ‌ڪسرےخواب‌داشٺ. گاهےڪھ‌خانھ‌مےماند اسٺراحٺ‌ڪند، موبایلش‌راخاموش‌
. همیشه میگفت باید زکات این بدن روداد. یا خادمی امام رضا «ع»رو میکرد یا توی هیئت وتکیه بود. سخترین کارهارومیکرد وهمیشه از دیده شدن فراری بود! سرشومینداخت پایین وکارخودشومیکردمعتقدبود کار توی هیئت رزق وروزیشه:) اهل ریا کردن ومنم کردن نبود! فقط یه جا ریاکرد..!! گفت: من میدونم بلاخره یه روز شهیدمیشم وبلاخره شهید شد... ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995
🌱🌼 ••|📿💚|•• گفــتم:خدایـا‌بعضی‌هـا‌خیلی‌طعنه‌می‌زنن!! گفتۍ:رهـا‌ڪن‌ڪسی‌را‌ڪه‌دینشون‌را‌به‌ مسخـره‌و‌بازیچه‌گـرفته‌اند‌و‌زندگـی‌دنـیا اون‌هـارا‌فریبــــ‌ داده «70/ انعام» ♥️ ✅ @AhmadMashlab1995
|♡| لیلـــا ڪہ شدے حرفـ مرا مےفهمـۍ تمـاݥ قصــہ هـا است...🖤 ══════°✦ ❃ ✦°══════ ♡: @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید نوید صفری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولات:۱۶تیر سال۱۳۶۵🌷 🍁محل تولد:تهران🌷 🍁شهادت:۱۸آ
بسم رب المهدیــ «روحی فداه» شهید نوید صفری متولد ۱۶ تیر سال ۱۳۶۵ بود بچه کوچک خانواده بود اما می گفتند از همه بزرگ‌تر است. از بچه هایی بود که؛ مسجد و بسیج پاتوق دورهمی هایش بود.۱۶سال در خدمت بسیج بود. لباس سبز پاسداری را پوشیده و چه برازنده قامت شهیدانه اش بود.... شنیده ای می گویند رفیق شهید، شهیدت میکند.. نوید رفیق شهیدش ؛ رسول خلیلی بود.. تازه داماد بود و چهارماه از عقدش گذشته بود که عشق شهادت او را تا بو کمال سوریه کشاند و برای ابد، جاودانه ای از جنس شهدا شد.... شنیده ای که می گویند تولدت مبارک؛ مبارک ترینِ تولدها، از آنِ شهدا است، آن هم به خاطر در کنار ارباب بودنشان..... به قلم🖋:sh.g @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بسم رب المهدیــ «روحی فداه» شهید نوید صفری متولد ۱۶ تیر سال ۱۳۶۵ بود بچه کوچک خانواده بود اما می گف
اکثر مواقع اصلا صحبت نمی‌کرد. به خصوص در مورد کارهایش در سوریه سکوت خاصی داشت☝️. یک بار یادم هست دیدم داخل مسجد نشسته است. چند وقت قبلش خوابی در موردش دیده بودم. از او پرسیدم: «کی رسیدی؟» گفت: «یک هفته ای است از سوریه آمده‌ام.» گفتم: «خواب دیدم مجروح شده‌ای؟» ❗️ گفت: «چطور؟» گفتم: «خواب دیدم ران پای راستت مجروح شده است.» توجهش جلب شد و گفت: «خوابت را از ابتدا برایم بگو.» می‌خواست بداند آخر خوابم شهید شده است یا نه. گفت: «من لایق شهادت نیستم.»😔 گفت:«دقیقا از همین ناحیه ران پای راست به من ترکش اصابت کرد و مجروح شدم.»💔 شهید مدافع حرم نوید صفری🌹 🕊 ♡:) @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گروه ۱+۵ از پنج عضو شورای امنیت سازمان ملل  (امریکا، روسیه، چین، انگلیس و فرانسه) به علاوه  آلمان تشکیل شده‌ است. دلیل نامگذاری این گروه، حضور پنج عضو دائم شورای امنیت سازمان ملل متحد به همراه آلمان است که عضو دائم شورای امنیت نیست. اما همین مساله ساده را روحانی در سال ۹۲ نمیدانست! باور نمیکنید؟ فیلم را ببینید! 😂😂
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
↜.❅.↝ . • •.〖المَهدِیُّ طاووسُ اهلِ الجَنَّـة〗.• . مہدۍ طاووس اهلِ بہشتــ استــ.😍💛 "پیامبراڪرم‌ص" •
📞••• 🌿 مـا به شرایط ظهور امام‌زمان نزدیک شده‌ایم‌؛☝️🏻 شمـا جوان‌ها خود را براۍ تمدن نوین اسلامے آماده کنید! آن روز را مے‌بینید⇓ که کار دشمن تمام اسٺ🍃 ♥\ @AhmadMashlab1995
.|• یا شَفیقُ یا رَفیقُ‌(💛) فُکَّنی مِنْ حَلَقِ الْمَضیقِ「🌸」 . اِے مِہرَباڹ اِے دوستـــــ🍃 رَهٰا سٰاز مَرا اَز بَندِ تَنگـنٰاےِ روزگٰار🌱
مےگویندامروزروزجهانی‌بوسه‌است... ومن‌دلم‌لڪ‌زده‌است برای‌بوسیدنِ‌ضریحت‌آقا...💔🥀 ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_سوم مرد از پشت  تريبون  كنار آمده ، به  نشانة  تعظيم  سر خَم  مي كند  
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 صدايش  به  قدري  گرم  و گيرابود  كه  همه  از پير و جوان  مفتون  صحبت هايش  مي شدند  وبا عشق  و علاقه  گوش مي كردند حميد آهي  مي كشد و بعد از مكث  كوتاهي  در ادامة  سخن  مي گويد: - خانم  اصلاني ! محمود... برادرم  بي سيم چي  همسرتان  بود   پابه پا و سايه  به سايه اش ، مي دونيد  محمود مريدي  بود عاشق  مرادش ، تعريف  مي كرد... يك  شب بي خوابي  به  سرش  زده  بود  از سنگر بيرون  مي آيد تا هوايي  تازه  كند  در حال قدم  زدن  بود كه  صدايي  را تو دل  تاريكي  مي شنود  مشكوك  مي شود شايد دشمن باشد. بااحتياط  به  آن  سو مي رود. شبحي  را مي بيند كه  باري  سنگين  روي  كولش دارد و به  سختي  آن  را حمل  مي كند. دنبالش  به  راه  مي افتد:«او كيه ؟ چرا اين  كارومي كنه ؟»  نزديك  سنگرها كه  مي رسد آن  مرد كيسه  را پايين  مي اندازد و پشت خاكريز پنهان  مي شود  محمود با عجله  به  آن  سو مي رود و آن  محموله  راكيسه اي  مي بيند كه  پر از خاك  است  با تعجب  به  اطراف  نگاه  مي كند تا او را پيداكند. ناگاه  دستي  دور گردن  و تيغة  سرنيزه اي  را زير گلو احساس  مي كند  مردنهيبي  مي زند و مي گويد:«دور و برِ سنگرهاي  ما چكار مي كني ؟»  محمود صدايش را كه  مي شناسد، دلش  آرام  مي گيرد، نفس  راحتي  كشيده   و مي گويد:«آقا حسين !... ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 منم  محمود» دست  دور گردنش  شل  مي شود  آقا حسين  باتعجب  مي پرسد: «بندة  خدا! اين  موقع  شب  اين  جا چكار مي كني ؟  نكنه  داشتي  زاغ سياه  ما رو چوب  مي زدي ؟» محمود با كمي  تأمل  متوجه  مي شود، كيسه هاي  شني  كه  پر مي شد  و يا ماشين مهماتي  كه  بارش  خالي  مي شد  و يا... همة  اين ها كار فرماندة  گردان  است   و در تمام اين  مدت  بچه ها در تعجب  بودند كه  چه  كسي  اين  كارها را انجام  مي داده *** قطرات  عرق  بر سر و روي  او نشسته  است  و هُرم  گرما راه  نفس  را بر او بسته مقابل  خانه  مي رسد. در نيمه  باز تعجب  او را برمي انگيزد.  در را به  آرامي  بازمي كند، چند تن  از همسايگان  را مي بيند قلبش  يكباره  تپش  شديدي  آغاز مي كند،دلش  يكهو فرو مي ريزد  و ترس  و وحشت  تمام  وجودش  را فرا مي گيرد  ناگهان  ازجاي  كنده  شدبه سوي  آن ها شروع  به  دويدن  مي كند، وحشتزده  فرياد مي زند: - امين ! امينم  كجاست ؟با عجله  از ميان  همسايگان  مي گذرد زهره  را بر ايوان  خانه  مي بيند،ترس  و هراسش  بيشتر مي شود  به  طرف  او دويده  و فرياد مي زند: - امين  كجاست ؟ ... نویسنده : مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_پنجم صدايش  به  قدري  گرم  و گيرابود  كه  همه  از پير و جوان
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 چه  اتفاقي  افتاده ؟ زهره  بازوان  ليلا را مي گيرد و به  آرامي  مي گويد: «امين  حالش  خوبه ... الان  هم تو خونه  خوابيده ... ليلا بي معطلي  به  درون  اتاق  مي رود  امين  را مي بيند كه  درگوشه اي  از اتاق  خوابيده  سراسيمه  به  طرفش  مي رود  دست  بر صورت  فرزندمي كشد  و سر تا پاي  او را ورانداز مي كند، با اطمينان  از سلامتي  او نفس  راحتي كشيده  و پشت  به  ديوار مي چسباند: - خدايا شكرت ! شكرت ! كه  امينم  سالمه ... اتفاقي  براش  نيفتاده  از صداي  زهره  چشمانش  را باز مي كند، زهره  مقابل  او به  آرامي  مي نشيند چشم هايش  گريان  است  ليلا به  طرف  او خَم  مي شود و با تعجب  مي گويد: - زهره  جان ! چي  شده ؟ چه  اتفاقي  افتاده ؟  همسايه ها اين جا چكار مي كنن ؟ زهره  لب  برمي چيند،  با صداي  خفه  و گرفته اي  مي گويد: - حاج  خانم ... حاج  خانم ... *** ليلا دستي  به  سنگ  قبر مي كشد  سرخي  واژة  شهيد در سينة  سفيد سنگ خودنمايي  مي كند  و نقش  دو لالة  كوچك  در دو گوشة  سنگ  قبر. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 به  عكس  حسين  مي نگرد. هاله اي  از اشك  در چشمانش  موج  مي زند: «حسين ! خوش  به  حالت ، مادرت  اومد پيشت ...  كاش  به  اين  زودي  ما رو تنهانمي گذاشت من  و امين  خيلي  دوستش  داشتيم امين  اين  چند روزه  خيلي  بهانشومي گيره ... حسين ! خيلي  تنها شديم ... خونه  بعد از شماها خيلي  سوت  و كوره ... توچراغ  خونه  بودي  و حاج  خانم  چشم  و چراغ  خونه ... خونه  بدون  شماها... ديگه خونه  نيست ...  حسين ! من  بيشتر براي  امين  ناراحتم ... براي  امين ... كمكم  كن !كمكم  كن » ظرف  آب  را روي  سنگ  واژگون  كرده ، دست  روي  آن  مي كشد زير لب  با ناله مي گويد:  «حسين ! راهي  پيش  پام  بگذار... درمانده ام ... مي فهمي ... درمانده .» سرش  را روي  قبر مي گذارد و بلندبلند گريه  مي كند  ناگاه  دستي  رابرشانه اش  احساس  مي كند  سرش  رابه  آرامي  بالا مي آورد و اشك هايش  را با لبة چادر پاك  مي كند  . زني  را مقابل  خود مي بيند، حائل  ميان  او و خورشيد. ساية  زن ،دامن گستر بر او افتاده  است چندين بار پلك  مي زند، او را زني  بلند بالا مي يابد  باچهره اي  خراشيده  از غم  و چشم  بر پشت  پا دوخته  لحن  آرام  كلامش  رامي شنود: - شما ليلا خانم  هستين ؟ همسر آقا حسين  ليلا جا مي خورد و با تعجب  مي پرسد: ـ ببخشید خانم! ... نویسنده ;مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ #رمان_لیلا 🌷🍃🍂 #قسمت_پنجاه_و_هفتم چه  اتفاقي  افتاده ؟ زهره  بازوان  ليلا را مي گيرد و به
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 من  شما را به  جا نمي يارم زن  به  آرامي  مي نشيند و انگشت  روي  قبر مي گذارد فاتحه اي  مي خواندسپس  با مهرباني  به  او نظر دوخته ، مي گويد: - پسرم  منو سر اين  قبر مي آورد. نمي دوني  چقدر آقا حسين  رو دوست داشت   چه  درد دل ها و راز و نيازهايي  با او مي كرد، سر قبرش  مي نشست  و مثل ابر بهار گريه  مي كرد  آخرين  بار كه  سر قبر آقا حسين  آمد رو كرد به  من  وگفت : «مادر! راضي  نيستم  سر قبر من  بياييد و آقا حسين  رو فراموش  كنيد وفاتحه  نخوانيد»  زن  آهي  كشيده  و در ادامه  مي گويد: - حالا هم  از وقتي  محمودم  شهيد شده ... محاله  سر قبر او برم  و اين جا نيام ... آقا حسين  رو هم  مثل  پسرم  محمود دوست  دارم ... سخنان  زن  بر دل  ليلا چون  باراني  بر كوير تشنه  مي نشيند  ليلا با شرم  و حيامي پرسد:- شما مادر آقاي  لطفي  هستين ؟ زن  نگاه  از ليلا برمي گيرد و به  نقطه اي  ديگر چشم  مي دوزد  سپس  از جاي  بلندشده  جانبي  را اشاره  كرده  و مي گويد: - اونهاشن ... حميد و فرهاد دارن  مي يان  اين جا ليلا بلند مي شود. چادر را بر سر جابه جا مي كند. ... ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ 🌷🍃🍂 - خانم  اصلاني ! تسليت  عرض  مي كنم ... تازه  خبردار شديم ... مي خواستيم خدمت  برسيم  ولي  آدرس  خونه  رو نداشتيم ...  مادر گفتند... بياييم  بهشت  رضاحتماً شما رو اينجا پيدا مي كنيم حميد اين  پا و آن  پا مي كند، پسرش  را اشاره  كرده  و مي گويد:  - پسرم  فرهاد  ليلا به  پسرك  كه  نزد مادر بزرگش  ايستاده  بود نگاه  مي كند  و با مهرباني  به  اوكه  صورت  گردش  چون  گلي  شكفته  شده  لبخند مي زند  آنگاه  دست  نوازش  برسر فرهاد مي كشد و رو به  حميد مي گويد:  - پسر قشنگي  دارين ، خدا براتون  حفظشون  كنه مادر حميد، كنار قبر حسين  مي نشيند و به  آرامي  مي گويد: - خدا شما رو هم  حفظ  كنه .سپس  دستي  به  قاب  آقا حسين  مي كشد و بعد از آه  كوتاهي  مي گويد:  - محمود مي گفت  آقا حسين  يك  پسر داره  عينهو شكل  خودش ... آقا حسين عكس  پسرش  رو كه  هميشه  تو جيب  بغلش  بود به  محمود نشان  مي داد آنگاه  رو به  ليلا ادامه  مي دهد: - ببينم  مثل  باباش ... چشم هاش  آبيه ؟ ليلا با متانت  مي گويد: - آره ... ... نویسنده مرضیه شهلایی @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏ *⭕👆تصویری از یک دختر مظلوم یمنی پس از بمباران هواپیماهای سعودی آمریکایی حرامی😔💔* *🔴 چن لحظه خوب به تصویر نگاه کنید... 👈انگشت دختر بچه رو.... 👈گرسنگی کافی نبود... بمباران کردند تا سیر شوند!!!!!!* 🌵 @AhmadMashlab1995🌵