شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_دهم -لاقل بگید کی هستید؟ بازهم با تبسم جوابم را می دهد ، آرامش و مهربانی پد
#رمان_دلارام_من
#قسمت_یازدهـم
برمی گردم طرف آن دو رزمنده ، دارند دور می شونـد، انگار همه رمق وتوانی که بادیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی می دهـد، تقلا می کنم برای کمـک خواهی، صدای زوزه هواپیمای جنگی و انفجارهای پیاپی قلب من را هم چون دیوار صوتی می شکافد باآخرین فریاد، انگار کسی تکانم می دهد.
سکوت را صدای نرم اذان می شکند که از بلند گوهای پارک پخش می شود، مسجد نزدیکمان نیست و صدای بلندگو پارک هم انقدر ضعیف است که سخت شنیده می شود، این ساعت هم ساکت ساکت است، کم پیش می آید مهمانی های شبانه همسایه ها تااین موقع طول بکشد .
کمی طول می کشد تابه کمک صدای اذان خودم را پیداکنم ، خیس عرق شده ام ، به سختی می نشینم ، صدای غرش هواپیما دوباره درسرم می پیچد و باعث می شود کف دستم را روی گوش هایم فشار دهم، ناخود آگاه میزنم زیرگریه.
نهیبی از جنس صدای پیرمرد مهربان زمزمه می کند : قوی باش حوراء!
اشک هایم را پاک میکنم ووضو میگیرم ، باید بعد از نماز چمدانم را ببندم و به فکر جایی برای اقامت باشم.
پدر همیشه بخاطر مادر سعی می کرد خود رادلسوز من نشان بدهد اما من هیچ وقت مهربانی اش را حس نکردم، بلکه رفتارشان با من شبیه یک مزاحم بود ، حالا خم پدر بهانه ای پیداکرده برای اینکه به من بفهماند تاهمین جا هم لطف کرده ام که نگهت داشته ام !
باید به قول پدر"حجره ای"برای خودم دست و پاکنم! دوست ندارم به فامیل رو بزنم ، ازصبح تا الان به چند جا سرزده ام ، اما هنوز گزینه مناسبی پیدانکردم ، خوابگاه ها هم قبول نمی کنند چون ساکن اصفهانم ...
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
♥️ @AhmadMashlab1995 |√←
#رمان_دلارام_من
#قسمت_دوازدهم
می نشینم روی نیمکت، عزا گرفته ام که امشب را تاصبح کجا صبح کنم ، ناخود آگاه یادخواب شب قبل می افتم..
به ذهنم فشار می اورم بلکه چهره پیرمرد رابین شهدایی که میشناسم پیداکنم اما بی نتیجه است😔
خیره می شوم به زاینده رود ، اب راباز کرده اند و انعکاس نور چراغ های پل فردوسی در ان پیدا است.
گوشی ام زنگ می خورد ، عمورحیم است، عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرادوست دارد!
-سلام عمو! خوبی؟
-سلام،ممنون!
-زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟چکار میکنی؟
-زاینده رودم، شما خوبید؟
-راضی نشدن حوزه بخونی ؟
-تقریبا چرا!
-نمی خواد ازم قایم کنی دخترم ، ازبابات شنیدم چی گفته!
بغض می کنم، عمورحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی ، گرچه پدر نشده وبازن عمو تنها زندگی می کنند و از بچگی دوست داشتند مرا به جای بچه نداشته شان دخترم خطاب کنند .
-می گید چیکارکنم؟نمی دونم کجابرم!
نمی دانم چرا این طور اظهار نیاز کردم! کمی پشیمان می شوم ولی دلم گرم است که عمو بابقیه فرق دارد.
نویسنده:خانم فاطمه شکیبا
❤️@AhmadMashlab1995 |√←
از همان کوچکی، بزرگ بود
دشمن شهر را اشغال کرده بود. سهام به مادر خود میگوید: «اگر تمام درها را ببندی، من امروز باید بروم و حتماً باید دفاع کنم.»
سهام به دشمن که رسید، دامن خود را پر از سنگریزه مینماید و شروع به پرتاب سنگ میکند. آنقدر این عمل را ادامه میدهد تا باعث خشم دشمنان میشود... تیر مستقیم به پیشانی سهام میخورد و از بینی تا کاسه سر او را متلاشی میکند.
خواهر کوچکش میگوید: «سهام دانشآموز درسخوان مدرسه بود. نماز میخواند، با قرآن مأنوس بود. خوشرویی و اخلاق نیکوی او باعث شده بود تا همه دوستش داشته باشند. او از همان کوچکی، بزرگ بود. خیلی بزرگ. خیلی میفهمید. او میگفت: «بگذار مرا بکشند. بگذار شهیدم کنند. من عاشق شهادتم.»
#شهیده_سهام_خیام
#شهیده_ی_دفاع_مقدس
#خاطره
#عکس_نوشته
#سالروزشهادت
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
#jihad
#martyr
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🛑 یار سیدالشهداء که عصر عاشورا فرار کرد #ناگفته_های_کربلا #قسمت_اول یکی از افرادی که روز عاشورا در
🔴شهیدی که حتی از خانوادهاش خداحافظی نکرد و بهسمت کربلا شتافت
#ناگفته_های_کربلا
#قسمت_دوم
واقعه کربلا خیلی سریع اتفاق افتاد، و کل جنگ در یک روز رخ داد، برخی از جنگ های پیامبر(ص) و امام علی(ع) چندین ماه طول میکشید ولی کربلا خیلی سریع شروع شد و تموم شد. دشمن خیلی عجله داشت.
🔻بخاطر همین شهدای کربلا خیلی خاص هستن، یعنی یک لحظه غفلت نکردن و سریع به امام پیوستن، مثلا حبیب بن مظاهر داشت صبحانه میخورد نامه امام به دستش رسید و همون موقع بلند شد و رفت کربلا، تو راه هم به مسلمبنعوسجه گفت، اونم حتی خونه نرفت خداحافظی کنه، سریع راه افتادن به سمت کربلا و خیلی موانع هم سر راهشون بود ولی خودشونو رسوندن. اتفاقا به افراد قبیلهشون هم گفتن بیان، ولی جلوی اونارو تو راه گرفتن و نرسیدن. ولی اون دوتا منتظر قبیلهشون نشدن رفتن.
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید سیدامید حسینی😍 😍جزء شهدای مدافعوطن(ترور)😍 ☘ولادت:2مرداد سال1372🌻 ☘محل ولادت:خوزس
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید عبدالحمید سالاریسردری😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
☘ولادت:2شهریور سال1355🌻
☘محل ولادت:سردر_حاجیآباد🌻
☘شهادت:3آذر سال1394🌻
☘محل شهادت:حلب_سوریه🌻
☘نحوه شهادت:سرانجام سوم آذر 1394مصادف با 12 صفر در شهر حلب توسط عوامل تکفیری داعش به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده ممنوع🚫
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
💔
بنا نبود که عاشق کنی محل ندهی
زِ کم محلی ِمعشوق، زار باید زد...😭
#نگراݩاربعینیم
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#اربعین
#ما_ملت_امام_حسینیم
🏴 @ahmadmashlab1995🏴
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
فرمانده سپاه زيركوه بود. ازدواج💍 كه كرديم، ازش خواستم همـراهش بروم. رفتيم به يك ده سرِ مرز. ز
#فــــرازےازوصیتنـــــامہ
#شهید_محمدرضا_دهقان
🕊صبر را سرلوحه خود قرار دهید و روضه ابا عبدلله (ع) و خانوم زینب کبری (س) فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلهاآرام میگیرد🥀
#هر_روز_با_یک_شهید🌸🌷
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
شهدا این هدیهی الهی را آسان و رایگان بهدست نیاوردند؛ به قیمت مجاهدت بهدست آوردند؛ در راه خدا جهاد کردند، از خودشان گذشتند و خدا این هدیه را به آنها داد.
۱۳۸۴/۰۲/۱۲
#عکس_ارسالی🌺
☑️ @AhmadMashlab1995
•••🌿💛•••
درجانمازحرارتِیادتقیامتےست...!
دستزطُنمیڪشمتاڪہوصالِمندهے💔
#شهید_احمد_مشلب🌻☘
#هر_روز_با_یک_عکس
☑️ @AHMADMASHLAB1995