🍃🌸
اینجا #یمن نیست،
#ایران خودمان است..
بروجرد.. دبستان شهید فیاض بخش..
اسفندماه ۱۳۶۵..
وقتی موشکهای صدام، ۶۸کودک بیگناه ما را به شهادت رساندند!
پ.ن:
اگر #قدرت_موشکی امروز را آن سالها داشتیم، اربابان صدام جرأت حمله و جنایت نداشتند !!
حالا باز هم از مذاکره بگویید و به کدخدا خوشبین باشید!!!!😡
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
باجناقهاي شهيد مدافعان حرم:
شهیدان #قاسم_غریب
#مهدی_ایمانی_فردویی
گاهی باجناقها میتوانند از دو دوست به همدیگر نزدیکتر باشند.
گاهی دو دوست میتوانند نسبت خونی با هم نداشته باشند ولی داشتن هدف مشترک و خون دادن در راه آرمان و اعتقادات، آنها را از خویشاوند به هم نزدیکتر کند.
درست شبیه این دو باجناق
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ #رمان_واقعی #عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تو #قــسـمـت_شـشــم (مـعـام
بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ
#رمان_واقعی
#عــاشــقـانـہ_ای_بــراے_تــو
#قــسـمـت_هــفــتـــم
(زنــدگــے مـشـتــرک)
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... دوست صمیمیم بود ... .😔
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ...😐
جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ...
ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ... چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ... .
اومد خونه مندلی دنبالم ...
رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...😒
بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ... تا نزدیک غروب کارها طول کشید ... ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... .🙄
بعد از عقد اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود ... 🤔
با محبت بهم نگاه می کرد 😍... اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود 😉...
سعی می کرد من رو بخندونه ... اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... .☺️
از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ... 😒
از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ... 😏
و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ... نفرت از چشم هام می بارید ... .😠
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد 😇... با بی حوصلگی گفتم:
"صبر کن برم وسایلم رو بردارم "... .😕
خندید و گفت:
"شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ... ."😜😅
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت:
"برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی "...😍😘
چند قدم ازم دور شد ...
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:
"خواب های قشنگ ببینی"😉 ... و رفت ... .
✍شهید سید طاها ایمانی
ادامه دارد...
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#انتشارداستان_بدون_ذکر_نام_نویسنده_و_لینک_کانال_ممنوع