eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست سر نهم در خط جانان جان دهم بر روی دوست 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🍁 تازه عقد کرده بودیم یه روز عصر وقتی آمد خونمون ، براش میوه و چای که آوردم بهم گفت میشه بری شناسنا
•••🍁••• پدرش سالخورده بود و "محمدرضا" همیشه او را به حمام می­ برد ، که می ­دیدم خیلی طول می­ کشد تا از حمام برگردد🙄 یک روز پرسیدم : مادر جان چرا این قدر طول می ­دهی؟ 🤨 جواب داد : حاج آقا در حمام خوابش می­ برد ، صبر می­ کنم تا بیدار شود بعد حمامش بدهم😇 گفتم : خوب بیدارش کن. گفت : نه مادر بهتر است صبر کنم تا خودش از خواب بیدار شود💚 " شهید محمد رضا نظافت " 🌼☘ ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #مقام‌معظم‌رهبرۍ: درس بخوانید و خود را بســازید! ✅ @AhmadMashlab1995
🔥 : انتظار فرج یعنی قبول نکردن و رد کردن آن وضعیتی که بر اثر جهالت انسانها، بر اثر اغراض بشر بر زندگی انسانیت حاکم شده است. این معنی انتظار فرج است. 1387/05/27 ✅ @AHMADMASHLAB1995
جوری‌توی‌فضای‌مجازی‌ کارکنید‌کھ دشمن‌ مجبوربشھ‌شمارو‌فیلترکنھ😎 نھ‌شما،اون‌ها‌رو/: 🌱 ✅ @AhmadMashlab1995
تباه بودن اونجا ڪه هروقت ڪارمون گیر افتاد نشستیم سرِ سجاده گفتیم الهی العفو..! بعدشم زدیم زیرش یادمون رفت): 💥 ✅ @AhmadMashlab1995
راستی ..... خبر خوب ۹۹/۹/۹روحانی چیشد پس؟ 🤔 دیگه حتی دروغ هم نمیگه دیگه فقط مسخره مون میکنه.😆😆 زنگ میزنه در میره 🤣🤣🤣 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_شش صدایم را پایین می آورم: یکتااینجاست! غذا در گلویش میپرد: چی‌کی‌
نماز خواندنش را دوست دارم؛ مثل همان شب، اردوی راهیان نور، داخل قبر شهید گمنام. از همان وقت دوست دارم نماز هایش را با نگاهم ببلعم! انقدر نمازهایش را دوست دارم که دلم نمیخواهد حرف بزنم تا تمامش کند.سجاده را که جمع می کند متوجه من میشود؛ دوباره سرش را پایین میاندازد و سجاده را کناری می گذارد. نه من میتوانم حرفی بزنم و نه او چیزی میگوید. پشت میز تحریرش می نشیند و میگوید: جانم؟ امر؟ ناخوش است. هیچ نمیگوییم‌تاچشمانمان حرف بزنند؛ نمیدانم چند دقیقه میگذرد که حامد میگوید: چیو نگاه میکنی؟ خوشتیپ ندیدی؟ این یعنی بیشتر از این نگاهش را نخوانم؛ همراهش را برمیدارد: برای عید که‌برنامه نریختین؟ - چطور؟ - میخوام ببرمتون یه جای خوب! و چشمک میزند. - کجا؟ - این دیگه جزو اسناد طبقه بندی شده ست! تا وقتی که دستمان را گرفت وبرد فرودگاه هم نفهمیدیم چه خبر است. خودش برید و دوخت و پای پروازی که چندان شبیه پروازهای عادی مسافربری نبود، گفت دارم میبرمتان دمشق! هنوز یک ساعتی تا پایان پرواز مانده. شوق زیارت را در چشمان عمه میبینم؛ میدانم چشمان عمه هم مثل من برق میزند؛ اصلا وقتی حامد گفت میرویم دمشق، دلم میخواست سرتاپایش را ببوسم.هواپیما می نشیند، حال من غریبتر میشود؛ جایی پا گذاشتهوام که سالها پیش، کاخ خضرای معاویه را دید و خرابه شام را، جایی که آل الله‌رابه‌مجلس مشروب بردند و آل الله، تزویر را همانجا به مسلخ کشاندند؛ جایی که امروز هم بعد از سالها، دوباره نسل یزید را به خود دیده و مظلومیت اسلام حقیقی را. اینجا نقطه تقابل حزب اموی و حزب علوی ست. چقدر اینجا با ایران فرق دارد! در این جو امنیتی، نفس کشیدن هم برایم سخت است، مخصوصا که بیشتر کسانی که اینجا هستند مردند و نظامی و ما را که میبینند، چپ چپ نگاهمان میکنند که یعنی آمده اید اینجا چکار؟! برای همین پشت سر حامد پنهان شده ایم! دوستش جلوی در فرودگاه منتظراش است، با یک ماشین؛ مینشینیم عقب و حامد به جوان میگوید: خانوادم هستن عمه و خواهرم! جوان کمی صورتش را برمیگرداند و لبخند کوچکی میزند: سلام علیکم. عمه بلند جواب سلام میدهد اما من آرام؛ حامد برمیگردد طرفمان:اول‌بریم‌زیارت؟ با این جمله حامد، میتوانم تا خود زینبیه پرواز کنم! حامد خودش جواب را می داند که میگوید: ببرمون زینبیه. جوان راه میافتد و حامد معرفی اش میکند: ایشون ابوحسام هستن، اصالتا اهل لبنانن و از بچه های حزب الله؛ این یه هفته که اینجایید، هرکار داشتید به ایشون بگید، فارسی هم بلدن. و بعد هم همراه ابوحسام شروع میکنند به خاطره تعریف کردن. میگویند تا یکی دو سال پیش، تک تیراندازهای تکفیری روی پشت بام و بالای تمام این خانه های نیمه ویران مستقر بودند و اگر پایمان را از روی گاز برمیداشتیم، منهدممان میکردند؛ میگویند الان دمشق را نبینید که زندگی جریان دارد، تا چندسال پیش اینجا واقعا خرابه شام بود و برای مردهای جنگی و نظامی هم امنیت نداشت، چه رسد به زن و بچه و مردم عادی؛ از غربت‌حرم‌حضرت‌زینب(س) میگویند که بخاطر ناامنی، زائرانش کم شده بودند و تکفیری ها تا نزدیکی حرم هم آمده بودند. با این حرفها میروم به سال شصت و یک هجری و خرابه های شام؛ الان هم چهره شهر جنگ زده است اما نه به قدری که حامد میگفت، آخر دیگر مثل سال 61 نیست که کسی نباشد آل ابوسفیان را سرجایش بنشاند؛ دلم میگیرد به یاد غربت عمه سادات؛ اصلا انگار شام یعنی غربت، یعنی درد، یعنی داغ این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار یک جور شکسته دل هر رهگذرش را. بیخیال جو امنیتی و خلوت بودن حرم شده ام و تا به خودم آمدم، دیدم چنگ انداخته ام در پنجره های ضریح و سرگذاشته ام رویش؛ نفهمیدم کی اینطور صورتم خیس شد و شروع کردم به راز و نیاز، اصلا برایم مهم نیست حامد و عمه کجا هستند و چه میکنند. همانجا مینشینم؛این حرم حال غریبی دارد. زیارتنامه میخوانم و نماز زیارت؛ بالاخره حامد نمازش را تمام میکند و میگوید باید برویم چون کار مهمی دارد؛ سرمست از زیارت، سوار ماشین میشویم، اما حامد همراه ما نمی آید. - ابوحسام شما رو میرسونه، من باید برم. دارد... ✍به قلم فاطمہ شکیبا 🦋🕸..↷ @AhmadMashlab1995