شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_هشت میدانم اعتراض فایده ای ندارد،حتی دلم نمی آید قهر کنم؛عمه برایش
#رمان_دلارام_من
#قسمت_هشتاد_و_نه
روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
چقدر تکرار این کلمه را دوست دارم؛ از ابوحسام که پشت سرمان نشسته و سویی
دیگر را نگاه میکند میپرسم: چرا گوشی حامد جواب نمیده؟
انگار بخواهد فرار کند، شانه بالا می اندازد: اگه بتونه تماس میگیره،لازم نیست زنگ
بزنید دائم.
طوری اخم میکنم که یادش بیفتد خواهر حامدم: اگه اتفاقی افتاده بگید.
خیره میشود به ضریح؛ همچنان منتظر جوابم. با تسبیح در دستش بازی میکند و
سر تکان میدهد، نگاهش را روی زمین می اندازد که چشمان پراشکش را نبینم. این
حالاتش، آمادهام میکند برای شنیدن خبر ناگوار؛ یک لحظه از ذهنم میگذرد که در
برابر خبر شهادت، باید چه واکنشی داشته باشم؟ انگار صاحب حرم، از بین پنجره های ضریح نگاهم میکند که ببیند چقدر شبیهش هستم؟ به ابوحسام نهیب
میزنم: نگفتید چی شده؟
بلند میشود و میایستد: یه لحظه بیاید بیرون...
جایی میرویم که در دید عمه نباشد، اما سنگینی نگاه عمه را بازهم حس میکنم.
ابوحسام با دیدن برافروختگی ام، تسلیم میشود: برادرتون و نیروهاش محاصره شده
بودن...
نمیدانم چرا اما نه ضربانم و نه تنفسم هیچ تغییری نمیکند و منتظر ادامه حرفش
میمانم.
- سوریه خیلی با ایران فرق داره و جنگی که الان هست پیچیده و سخت؛ تشخیص
دوست و دشمن سخته، متاسفانه بچه های ایران و حزب الله توی این شرایط، به این
راحتی نمیتونن به کسی اعتماد کنن؛ اما...
مقدمه چینی هایش بی طاقتم میکند: اصل حرفتون چیه؟
- برادر شما با چندنفر از بچه های فاطمیون، داشتن میرفتن منطقه که... نفوذی ها
لوشون میدن و...
چنگ می اندازد بین موهایش؛ پریشان نیستم، قلبم عادی میزند اما ابوحسام فکر
میکند من نگرانم. نهیبش میزنم: خب...؟
- متاسفم... خیلی شرمنده شما هستم... خدا بهتون صبر بده... برادر شما و چند
نفر دیگه، الان اسیر تکفیری ها هستن...
قلبم تکان میخورد؛ انتظار این حرف را نداشتم! اسیر؟ منتظر بودم بگوید شهید یا
مجروح اما اسیر نه! اسیر نه! اسیر نه!
فرو میریزم از درون، اما خجالت میکشم جلوی عمه سادات واکنش نشان دهم.
پلک برهم میگذارم و خیلی عادی، سر تکان میدهم؛ ابوحسام که انگار منتظر بوده
من گریه و زاری راه بیندازم، از واکنشم تعجب کرده! نمیداند از درون ویران شده ام،
مثل دمشق؛ نمیداند حتی دلم میخواهد خبر شهادت حامد را بشنوم اما اسارتش
را نه! آخر اگر شهید میشد، خیالم راحت بود که جایش خوب است اما الان، منم و
بلاتکلیفی، منم و بی خبری، منم و دلواپسی... درکشورغریب... انگار من هم اسیر
شده ام!
نگاهم را دخیل میبندم به ضریح؛ دلم میخواهد اینها را به آنکه از پشت شبکه های
ضریح نگاهم میکند بگویم اما خجالت میکشم؛ دلم میخواهد سر بر ضریح بگذارم
و صدای گریه ام را بلند کنم، اما دور از ادب است اینطور منت گذاشتن؛ فدای سر
صاحب غریب این حرم، که وقتی پسرانش را در راه حسین(ع)داد، حتی
بیرون خیمه نیامد که ببیندشان، مبادا منتی باشد.
هرچه هست را در قلبم میریزم، در قلبم را میبندم و زندانی میکنم احساسم را...
این کرب و بلا نیست؛ دمشق است که هربار
یک جور شکسته دل هر رهگذرش را.
انگشتر را دستم میکنم، برایم گشاد است؛ همراه نگین عقیق هندش دم میگیرم:
امیرالمومنین حیدر... امیرالمومنین حیدر...
دوست ندارم به این فکر کنم که حامد ایرانیست، شیعه است، پاسدار است و
داعشی ها چقدر از ایرانی های شیعه آنهم از جنس پاسدار متنفرند. یاد حرف هایش
میافتم: «...خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تو جنگو ندیدی... خداروشکر که مردم
کشورمون ندیدن، تا ما هستیمم نمیذاریم ببینن، فکر نکن نمیدونم جنگ با داعش چیه؟ از عمه بپرس، اگهتوشنیدی، من دیدم، چون دیدم و میدونم اینا چه
موجوداتین میخوام برم، خوبم میدونم چقدر وحشی اند...»
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_هشتاد_و_نه روی نگین انگشتر حامد دست میکشم و زیرلب دم میگیرم: امیرالمومنین
#رمان_دلارام_من
#قسمت_نود
با هجوم هزار و یک فکر و خیال، قلبم تیر میکشد؛ دلم نمیخواهد دعا کنم کاش
زودتر شهیدش کنند،اما تصور اینکهاسیر چه کسانی شده هم دیوانه ام میکند؛
بجای حامد، من ترسیده ام! میدانم او نمیترسد، اگر میترسید که نمیرفت تا قلب
این وحشیها...نگاهی به عمه میکنم که غرق شده در فرازهای زیارت عاشورا؛ میدانم اگر بفهمد،
یک چروک دیگر به صورتش اضافه میشود؛ بالاخره آدم، هرچقدر هم صبور باشد،
قلب که دارد، اصلا اگر قلب نبود، صبر هممعنینداشت؛ صبر برای وقتیست که
قلبت مثل الان من، تیر میکشد و میخواهد بترکد، اما خودش را نگه دارد.
دو رکعت نماز میخوانم، هدیه به سیده زینب(س)،برای طلب صبر، هم برای خودم
هم عمه؛ آدمیزاد است، یکباره طاقتش تمام می شود و اجرش را ضایع میکند؛ اگر حواسش به حضرت مدبرالامور نباشد و یادش برود کسی هست که در این عالم
خدایی میکند.
سر که از سجده بعد نماز برمیدارم، عمه را میبینم که نشسته جلویم؛میدانم
چشمان سرخ و چهره اشک آلودم همه چیز را لو داده. شانه هایم را میگیرد: چه
بلایی سر بچه ام اومده؟
تک تک اجزای صورتش را از نظرمی گذرانم؛ دلم نمی آید بگویم، میدانم انقدر صبور
هست که آرام بماند اما بازهم دوست ندارم انقدر قسی القلب باشم. کاش حداقل
خبر شهادت میدادم، نه اسارت. کاش ابوحسام به دادم برسد... اما نه، فرار کرده وگوشه ای با نگرانی ما را میپاید. دل به دریا میزنم: نگران نباشین، مجروح نشده،
زنده ست...
از نگاه عمه پیداست که حرفم را نه تنها باور ندارد، بلکه نگران تر هم شده. اصلا
مرگ یکبار، شیون هم یکبار؛ بیشتر از این طولش بدهم عمه بیشتر اذیت میشود.
- حامد اسیر شده!
دستان عمه میلرزند و آرام شانه هایم را رها میکنند؛ دست چپش از شانه ام کشیده
میشود تا آرنجم و دست راستش میرود روی سرش: یا فاطمه زهرا(س) !دمشق را درحالی ترک میکنیم که عزیزمان را جا گذاشته ایم؛ عزیزی که حالاخیلی
بیشتر از ما به بانوی دمشق شبیه است با اسارتش؛ عزیزمان را سپرده ایم به بانوی
دمشق و برای همین است که بیقرار نیستم، گرچه یک لحظه هم از یادم نمیرود
حامد کجاست؛ عمه سخت گام برمیدارد اما محکم؛ که اگر عنایت بانوی دمشق
نبود، حتما قامتش خم میشد؛ اگر عنایت خانم نبود، قطعا الان نمیتوانستم انقدر
آرام باشم.دلم برای دمشق تنگ میشود، برای زیارت کنار حامد، برای خرابه های شام، برای
ایست های بازرسی، حتی برای جو امنیتیاش.
با برادر به دمشق آمدهام و بی برادر میروم؛ اصلا دمشق یعنی داغ، یعنی درد،یعنی
وداع.
کمی حواس پرت شده ام این روزها، بس که حواسم پیش حامد است؛ شاید برای
همین ماشینش را ندیدم و تا خواست سلام کند و بیاید تو، در را رویش بستم. واقعا
ندیدمش؛ خداکند خیلی ناراحت نشده باشد.وقتی آمد داخل که در اتاقم بودم؛ عمه صدایم زد که مهمان داریم، فهمیدم به عمه
نگفته چه دسته گلی به آب داده ام، خدا را شکر. خودش هم وقتی مقابلش نشستم،
به روی خودش نیاورد، پس دلیلی ندارد من هم حرفی بزنم.
استکان چای را مقابلش میگذارد و به زمین خیره میشود. بی صبرانه میگویم: عمه
گفتن درباره حامده کارتون، منتظرم بشنوم.
صدایش را صاف میکند: بله... بله...
- ازش خبری دارید؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟
چهره اش کمی درهم میرود: خبر که... متاسفانه خیلی نه، یعنی بچه ها دارن تلاش
میکنن برای تبادل اسرا، تا انشاءلله برادر شما هم آزاد بشه، مقدماتش تا حدودی
فراهم شده، تا یکی دو ماه دیگه صبر بکنید آقاحامد برمیگرده.
لب پایینم را به دندان میگیرم؛ گفتنش راحت است برای او! این را بلند و
معترضانه گفته ام؛ یک لحظه سرش را بالا می آورد و دوباره خیره میشود به استکان
چایی: بله، حق با شماست. بی خبری و انتظار خیلی سخته...
- مطمئنید نمیخوان بلایی سر حامد بیارن؟
- خیلی بعیده، چون میتونن با اسرای خودشون مبادلهواش کنند، درضمن...
حرفش را میخورد و با دست راست عرق از پیشانی اش میگیرد. کنجکاومیپرسم: درضمن چی؟ چرا حرفتونو خوردین؟
میداند راه فراری ندارد؛ حتما ابوحسام برایش گفته چطور به زور حرف میکشم از
زیر زبانشان! خوشبختانه عمه رفته که میوه بیاورد، صدایش را پایین می آورد: اونا برادرتون رو به عنوان یه منبع اطلاعات نگه میدارن و تا زمانی که چیزی نگه، زنده
میمونه.
این حرفش پتک میشود بر مغزم؛ناخود آگاه دستم را روی دهانم میفشارم تا صدایم
درنیاید. کاش اصلا این سوال را نپرسیده بودم؛ خوب میدانم معنای حرف هایش
چیست. بریده بریده میگویم: یعنی الان برادر من توی چه وضعیه؟
تازه میفهمد چقدر حرفش نابودم کرده، دستپاچهمیشود:نهنگراننباشید...چیزیش نمیشه...
خودش هم میداند چرت میگوید،حتی بهتر از من!
- خواهش میکنم اگه چیزی دربارهشرایط حامد میدونیدبگید...
اخم آلود به استکانش نگاه میکند؛بین ابرویش شکاف زخمی پیداست که حالا
بیشتر خودش را نشان میدهد
#ادامہ_ دارد...
✍به قلم فاطمہ شکیبا
🦋🕸..↷
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد منصور عباسی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨ 🌴ولادت⇦9فروردین سـال1336🌿 🌴محـل ولادت⇦ه
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد محمدجواد قربانی💫
✨جـزء شهـداے مدافـعحرمـ✨
🌴ولادت⇦1فروردین سـال1362🌿
🌴محـل ولادت⇦حاجیآباد(باتردید)🌿
🌴شهـادت⇦24آبان سـال1394🌿
🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تـروریسـت هـاے داعشے بـه فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
『 🌿 』
ما به جز روشنگری، ڪاری از دستمون برا مملڪت امامزمان برنمیاد؛
ولی قول میدیم برای همین ی کار هم از جون مایه بذاریم!
✅ @AhmadMashlab1995
بچهها بگردید یه #رفیق_خدایی پیدا کنید...(:
یه دوست پیدا کنید که وسط میدون مینِ گناه؛ دستمون رو بگیره🍃
#حاجحسینیڪتا💡
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 #حسینجان ای خوشا وقتی که بگشایم نظر در روی دوست سر نهم در خط جانان جان دهم بر روی دوست #صل
خوابدیدمکهدرآغوشضریحتهستم
کاشتعبیرکند؛یكنفراینرویارا...
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چه مبارک است این غم ،که تو در دلم نهادی! به غمت؛که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی! #یاایهاالعزیز🌱🌸 |
اوج ابیات غزل های منی، بی وقفه؛!
کی؟ کجا؟ باز بگیرم نفسی از تو سراغ......
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
خوابدیدمکهدرآغوشضریحتهستم کاشتعبیرکند؛یكنفراینرویارا... #صلےاللهعلیڪیااباعبدالله #اللهم
『 🌿 』
•
.
از نظرِ روحۍ شدیدا نیاز دارم
ڪفِ پاهام داغیِ بینالحرمین رو
لمس ڪنه!
_این چنین داغون و از همهجا رونده...
#اندراحوالاتیکبریدهحال!
@AhmadMashlab1995」
آیتالله مجتھدےتھرانے:
نگـاه بہ نامحـرم تیرے از تیرهاے شیطانے است
هرڪس از ترس خدا آن را ترڪ ڪند خداوند به او ایمانے مےدهد ڪه شیرینے آن را در قلبش مےیابد
خیلے مواظب #چشمهایت باش!
گاهے یڪ نگاه"حـال عبادت" را از انسـان مےگیرد .
من پانزده سـال در خانہای،مستاجر بودم حتے یڪ بار هم سھوا زن صاحبخانہ را ندیدم.
#نگاهبهنامحࢪمممنوع🚫
#تلنگر💥
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•••🍁••• پدرش سالخورده بود و "محمدرضا" همیشه او را به حمام می برد ، که می دیدم خیلی طول می کشد تا
#عاشقانه_شهدا 🥀
مدتےبود حسن مثل همیشه نبود😕
بیشتر وقت ها تو خودش بود؛
فهمیده بودم که دلش هوایی شده!!☹️
تا اینکه یه روز اومد نشست روبروم؛
گفت:
از بـے بـے زینب یه چیزی خواستم اگه حاجتمو بدن
مطمئن میشم راضی ان به رفتن من!☺️
ازش پرسیدم چـے خواستی؟ 🤔
گفت: یه پسر کاکل زری😉😅
اگه بدونـم یه پسر دارم که
میشه مرد خونت،
دیگه خیالم از شما راحت میشه
وقتے رفتم سونوگرافی فهمیدم بچه پسره، قلبم ریخت😢💔
چون خودمم مطمئن شدم
حسن باید بره سوریه.😔
وقتی رسیدم خونه :
پرسید بچه چیه؟!!
نگاهش کردم و گفتم :
دیدارمـون به قیامــتـــ😭💚
#شهید_حسن_غفاری🌸✨
روای: #همسر_شهید🌱
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995