eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.3هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
تویِ قلبی که جایِ شهید نیست؛ اون قلب نیست... قبره...!! -دلامون نَمیره ‌ی وقت! 💡 ✅ @AhmadMashlab1995
‏توی این دعوایی که بین ترامپ و بایدن بر سر ریاست جمهوری آمریکا راه افتاده، هیچ کدوم شایستگی لازم رو ندارن. بهترین گزینه خود حسن روحانیه. حقیقتاً هیچ کس اندازه این بزرگوار نسبت به منافع و مصالح آمریکا تعهد و پایبندی و دلسوزی لازم رو نداره. حتی خود مرحوم مغفور آبراهام لینکلن! @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد علی عظیمی💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦5دی سـال1365🌿 🌴محـل ولادت⇦زرند🌿 🌴ش
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد:سید احسان حاجی حتملو💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1363🌿 🌴محـل ولادت⇦گرگان🌿 🌴شهـادت⇦13بهمن سـال1393🌿 🌴محـل شهـادت⇦حلب_سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😂🤣 جشن پتو🤦🏻‍♂😆 قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه‌‌های چادر رو توی جشن پتو بزنیم یه روز گفتیم: ما چرا خودمون رو میزنیم؟ واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید بکشونه توی چادر. به همین خاطر یکی از بچه‌‌ها رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج اقا اومد داخل. اول جاخوردیم. اما خوب دیگه کاریش نمی‌شد کرد. گفت: حاج آقا بچه‌‌ها یه سوال دارن گفت: بفرمایید ما هم پتو رو روی حاج آقا انداختیم و شروع به زدن کردیم یه مدت گذشت داشتم از کنار یه چادر رد می‌شدم که یهو یکی صدام زد. تا به خودم اومدم. هفت هشتا حاج آقا ریختن سرم و یه جشن پتوی حسابی 🤕😄 نتیجه اخلاقی: هیچ وقت با حاج آقا ها درنیفتید 😅😂 ✅ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_نوزدهم کمی که به سکوت گذشت گفت: شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه ق
📚رمان بعد اون شب دنیای من تغییر کرد، رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود، تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم، بیشتر باهام صحبت می کرد .. گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود.. ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد.. هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم، و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید، یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم، با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم .. بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود، سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت: عباس اومده! سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم: واقعا؟!!! - آره تو اتاق محمده چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم، با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن .. عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد، نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ... نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه.. باشوق نگاهم میکرد .. دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..اما زبونم نمی چرخید .. شاید چون میدونستم چرا خوشحاله.. آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت: کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم .. با جمله اش قلبم کنده شد، بالاخره رسید، رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ... ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم، خیلی سخت بود، عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت، نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه، ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ... همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!! مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریش بده .. مامان هم بهم هیچی نگفت .. راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد مامان بود.. شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره .. نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود، نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد .. میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش... محمد تو اتاق عباس بود، اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه.. همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم .. محمد با حالت جدی اومد بیرون، با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ... وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد، در حالی که داشت لباساشو تو ساک میذاشت ... نویسنده:گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_بیستم بعد اون شب دنیای من تغییر کرد، رفتارای عباس هم تغییر کرد، حا
📚رمان گفت: معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشستم که گفت: گریه های مامان برام سنگینه، چکار کنم؟! تمام تلاشمو میکردم بغضِ تو گلومو پنهان کنم گفتم: خب مادره دیگه، باید بهش حق بدی، براش خیلی سخته از تنها بچه اش بگذره - آخه اگه اینجوری باشه که همه بچه هاشونو دوست دارن .. دیگه کسی حاضر نمیشه بچه شو بفرسته با دستم انگشترش رو که کنار ساکش رو زمین افتاده بود برداشتم و گفتم: آره حق با توئه ..ولی کنار اومدن با این واقعیت براش سخته، باید به مامانت فرصت بدی نگاهی بهم کرد و گفت: ای کاش همه مثل تو بودن نگاهمو باز ازش گرفتم، پشت چشمام دریایی از غم بود که داشتم تمام تلاشمو بکار میبستم کسی متوجهش نشه، دوست نداشتم منی که تا الان مشوقش بودم و تمام مدت از کمک کردن بهش حرف میزدم، حالا بشینم و جلوش گریه کنم، نمی خواستم این لحظات آخرِ رفتن، دل عباس رو بلرزونم ... با انگشترش توی دستام بازی میکردم که گفت: این یادگاری حسین بود، بهم گفته بود به ضریح امام حسین "علیه السلام" متبرکش کرده ... لبخندی روی لباش نشست: بهم میگفت این عقیق سبز همیشه به دستت باشه که محافظت بکنه ازت ... عقیق رو لمس کردم، تو دلم با عقیق حرف میزدم، "مراقب عباسِ من باش!! " داشتیم آماده میشدیم که برگردیم خونه .. ساعت نزدیکای دوازده شب بود، مامان گفت بهتره بریم که عباس هم کمی استراحت کنه، ملیحه خانم آروم تر شده بود ... ولی بازم چند لحظه یه بار چشماش خیس میشد و دلش می خواست به عباس بگه که نره، حالش رو درک میکردم، بدجور بی طاقت بود، درست مثل من با این تفاوت که من نمیتونستم بروز بدم حالمو که مبادا عباس پاش گیر بشه و نتونه بره!! همه بعد خداحافظی رفتن بیرون، سریع رفتم اتاق عباس تا کیفم و بیارم .. نفهمیدم چیشد که کیفم گیر کرد به گوشه میز اتاقش و پرت شد پایین، چون زیپش باز بود همه ی وسایلام ریخت رو زمین درست کنار وسایلای پخش شده عباس کنار ساکش، سریع شروع کردم به جمع کردنش، عباس اومد تو اتاق و گفت: بقیه منتظرتن کجا موندی؟؟ سریع وسایلا رو ریختم تو کیفم و گفتم: اومدم اومدم بلند شدم که نگاهم گره خورد به نگاهش، نگاهم میکرد، با همون چشمای سیاهش، خوشحالی توی سیاهی بی انتهای چشماش موج میزد، احساس دلتنگی برای این چشمها از همین الان تمام وجودم رو آتش میزد، یعنی ممکن بود دیگه این چشمها نگاهم نکنه، ... ✍نویسنده:گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_بیست_و_یک گفت: معصومه میشه در و ببندی! درو بستم و کنارش رو زمین نشس
📚رمان لب زد: ممنون بابت همه چیز معصومه، ممنون، خیلی اذیتت کردم، ببخش منو باید تمام تلاشمو میکردم تا گریه ام نگیره، سریع بدون نگاه کردن بهش، باهاش دست دادم و اومدم بیرون، داشتم کفشامو می پوشیدم در حالی که تو چارچوب در ِحیاط ایستاده بود گفت: یه خواهشی دارم کمی مکث کرد و گفت: لطفا فردا فرودگاه نیایید بدرقه، میترسم ... میترسم نتونم برم با دیدن شماها، به مامانمم اصرار کردم نیاد دستام رو بند کفشام خشک شد، منظورش اینه که آخرین ملاقاتمونه الان، منو بگو که به بدرقه ی فردا دلمو خوش کرده بودم .. در حالیکه که خودمو با بند کفشم مشغول کرده بودم گفتم: یعنی .. یعنی .. نمی تونستم جمله مو ادامه بدم، مگه این بغضِ لعنتی میذاشت حرف بزنم... خودش سریع گفت: یعنی نمی خوام بیایین دیگه، تو ام نیا، خواهش میکنم .. فقط محمد میاد که منو برسونه فرودگاه... محمد صدام میزد، خیلی وقت بود تو ماشین منتظرم بودن، دلم نمی خواست برم، من شاید دیگه هیچ وقت نمیدیدمش، وای نه، کاش خواهش نمیکردی عباس ... یعنی نمیبینمش دیگه، امکان نداره، من میبینمش، بازم میبینمش، من مگه چند وقته عباس رو دارم، اشکام به پشت چشمام رسیده بودن فقط یه تلنگر کوچیک کافی بود تا سیلی از اشک رو گونه هام سرازیر بشه، رومو برگردوندم، قطره ی سمج اشک خودشو رو گونه ام انداخت، پشت بهش سریع گفتم: خداحافظ عباس!! منتظر جوابش نشدم و راه افتادم سمت در و رفتم بیرون، نمی خواستم اینجوری برم، نمی خواستم اینجوری خداحافظی کنم، نمی خواستم ... وای که چه خداحافظی تلخی بود، اونقد تلخ که حس میکردم مزه ی تلخی اش تا ابد باهام میمونه .. سوار ماشین شدم و سرمو تکیه دادم به پنجره ... زیر لب فقط گفتم "دلم برات تنگ میشه" ‎چشمامو باز کردم، همه جا تاریک بود، تاریکه تاریک ..خیره بودم به سقف اتاقم که تو تاریکی شب فرو رفته بود .. ‎بلند شدم نشستم، صدای نفس های منظم مهسا که نشون از خواب عمیقش میداد فقط میومد .. ‎دستی به صورتم کشیدم از اشک و عرق خیس شده بود .. ‎دستام میلرزید .. ‎دست بردم و "و ان یکاد" ی که عباس بهم داده بود و لمس کردم .. ‎یازینب .. یازینب .. ‎زدم زیر گریه .. ‎فقط حضرت زینب "سلام الله علیها "رو صدا میزدم .. ‎یازینب ... ‎فقط صدای گریه ی من بود که تو تاریکی شب به گوش میرسید .. ‎آخ عباس .... عباس.... . ‎وای که چه کابوس وحشتناکی بود .. ‎بلند شدم و وضو گرفتم .. ‎به ساعت نگاه کردم، یکساعت تا اذان صبح مونده بود .. ‎سجاده ام رو پهن کردم .. ‎چادرمو سر کردم و ایستادم .. ‎خدایا برای رسیدن به بندگی تو نماز میخونم، ‎دو رکعت "نماز شفع" میخونم قربه الی الله .. ‎دستامو کنار گوشم آوردم و "الله اکبر " گفتم ..تا دستام پایین رسیدن اشکام هم جاری شدن .. ‎بسم الله الرحمن الرحیم، الحمد لله رب العالمین ... ‎سلام نماز رو دادم، باز پیشونیم بهونه ی مهر رو میگرفت، سرم رو به سجده گذاشتم که سجده شکر بجا بیارم .. ‎اما نمیشد، گریه امان شکر گذاری نمیداد.. ‎خدایا، خدا جونم، منو ببخش، من کی نماز شب خون بودم که الان بهم این توفیق رو دادی .. ‎خدایا من اگه برای عباس بی تابی میکردم چون عباس رو دوست داشتم بخاطر تو .. ‎چون بوی تو رو میداد .. ‎چون با دیدنش یادِ تو می افتادم .. ‎خدایا من دنبال تو ام .. ‎خدایا رسیدن به تو چقدر سخته.. ‎چقدر سخت .. ‎باید از عباس های وجودم بگذرم .. ‎باید از تمام دلبستگیام به این دنیا بگذرم .. ‎خدایا .. ‎خدایا من از عباسم گذشتم .. ‎تو ام از گناهای من بگذر یا الله .. ‎شروع کردم در همون حال سجده با گریه "العفو " گفتن .. ‎چقدر خوب بود که خدایی داشتیم که اجابت میکرد دعای بندش رو .. رمان🗞 ✍نویسنده:گل نرگس @AhmadMashlab1995 🌸منتظر رمان های جدیدی در کانال شهید مشلب باشید🌸
حسن روحانی: موضوع رفراندوم در قانون پیچیده در نظر گرفته شده و می‌تواند اکنون بعد از ۴۰ سال اجرایی شود 🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞 ☝️☝️☝️ وقتی میبینید روحانی عصبی شده و داره مزخرف میگه بدونید قرار بوده یه خرابکاری کنه ولی نمیذارن و جلوش رو گرفتن. برای همین میاد و فضا رو تند میکنه تا بتونه از حمایت رسانه های غربگرا بیشتر استفاده کنه.
|🌸✨| حقیقٺ مقصد وصول است نہ حصۅل!💛 🌿 🌺 ✅ @AhmadMashlab1995
‏ولی شرط میبندم روحانی این کرونا انگلیسیه رو حتماً میگیره. اصلاً ماسک رو برمیداره لاجرعه سر میکشه! @AhmadMashlab1995
﴾🌿🍯﴿ استادپناهیان‌‌میفرمودند↯ اگربیقرارِ "امام‌زمان" هستید‌این نشانھ‌یِ‌‌سلامتے‌روحے‌شماست! -اللھم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج(: •| @AhmadMashlab1995 |•
لبخنـد تـو ࢪا چنـد صبـاحـے اسـت ندیـدم....💔 یڪبـار دگـر خانـہ‌ات آبـاد بخنـد بـاز...😞🥀✨ 🌼🌾 💔 ✅ @AhmadMashlab1995
شهدا برای نشان دادن راه، وصیت‌نامه نوشتند، وصیت‌نامه‌ای که بعد از آنکه خداوند حکمت خود را بر آنان جاری ساخت، نوشتند؛ فعالان فرهنگی امروز باید وقف نامه خود را بنویسند چرا که در جنگ امروز لازم است خود و زندگی‌مان را وقف کرده و آن را به‌پای خدا، ائمه اطهار و شهدا صرف کنیم؛ باید طبق سیره شهدا با تمام وجود ائمه اطهار را در زندگی‌مان حس کنیم. 💡 ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد:سید احسان حاجی حتملو💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦1فروردین سـال1363🌿 🌴محـ
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد:سیدحمید طباطبایی‌مهر💫 ✨جـزء شهـداے مدافـع‌حرمـ✨ 🌴ولادت⇦1338🌿 🌴محـل ولادت⇦تهران🌿 🌴شهـادت⇦4اسفند سـال1391🌿 🌴محـل شهـادت⇦سوریه🌿 🌴نحـوه شهـادت⇦در درگیـرے بـا تروریسـت هـاے داعشے بـہ فیـض عظیـم شهـادت نائـل آمـد🥀🕊 نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه کپےبـدون‌نـام‌نـویسنـده‌حـرام🚫 ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ 『 @AhmadMashlab1995
شبتان‌پر‌از‌عطر‌حسین‌(ع)رفقا^^
•| بِسْمِ‌اللهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیمْ🌹🍃 |•