•
°
آدم پیر می شود وقتی
مادرش را صدا می زند
و جوابی نمی شنود
بمیرم بـرای دل کودکی که گفت؛
كلّمینی، يـا أمّاه
انـا ابن الـحسين 💔
#وا_اماه
#یارالیننه . . .
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
"🌿♥️" مصطفی هراسان از خواب بیدار شد😥 ولی دیدم داره میخنده علت رو که سوال کردم ؛ گفت: خواب دیدم که ب
با چندتا از خانواده های
سپاه توی یه خونه ساکن شده بودیم🏢
یه روز که حمید از منطقه اومد،
به شوخی گفتم:
" دلم میخواد یه بار بیای و ببینی
اینجا رو زدن ومن هم کشته شدم
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک!"😓❤️
بعدشروع کردم به راه رفتن و این جمله رو تکرار کردم😅
دیدم ازحمید صدایی در نمیاد😢
نگاه کردم
دیدم داره گریه میکنه😭
جا خوردم😳
گفتم:
" تو خیلی بی انصافی!☹️
هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو،
اونوقت طاقت اشک ریختن من رو نداری
و نمیزاری من گریه کنم،‼️‼️
حالا خودت نشستی و جلوی من گریه میکنی؟😔😢
سرش رو بالا آورد و گفت:
"فاطمه جان به خداقسم اگه تونباشی💔
من اصلا از جبهه برنمیگردم"😭
#شهید_حمید_باکری🥀🕊
راوی #همسر_شهید🌱
#هر_روز_با_یک_شهید🌼☘
✅ @AhmadMashlab1995
⭕️آمریکا بنیاد برکت رو تحریم کرد❌❌
بدجوری دارن میسوزن از #واکسن_ایرانی 😏
👤 جاویدوفسکی
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
صبـح🌾 هجـوم چشـم هاے توسـت🌸✨ وقتے ناگهـان دࢪ مـن شعـے مےشوے بہ وسعـت طلـو؏ یڪ زندگے... صبـح ࢪا دوسـ
اےشهید!!
تو خون دادے و من...
تو جون دادے من...
تو از کنارمان رفتے و من...
آخرش در لشگر صاحب الزمان مي آیے و من...
هنوز ژست روشن فکرے گرفتہام...😓
#شهید_احمد_مشلب💛🌿
#هر_روز_با_یک_عکس
✅ @AHMADMASHLAB1995
چـْاٰدُرِ خـْاٰکیِ زَهْرْاٰ، سَبَـبــَ خـِلْقَـتـْ مْاٰسـْتْ✨
#ایام_فاطمیہ🏴
#چادرےهآ🦋
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 #امام_خامنهای: دخت گرامی رسول اکرم(ص) معمای ناشناخته ذهن و معارف بشری است. 1369/10
#پای_درس_ولایت🔥
#امام_خامنهای:
حضرت فاطمه زهرا(س) زنى که اگر مرد بود نبى بود، زنى که اگر مرد بود به جاى رسول الله بود.
صحیفه نور، ج 6، ص 185
1358/2/26
#ایام_فاطمیہ🏴
☑️ @AhmadMashlab1995
امروز وقتـی شما در #فضـای_مجـازی قرار می گیریـد #شهــدا شما را نگـاه می کنند، پس باید با #وضـو باشید و ذکـر «ما رمیت اذ رمیت» بخوانید.
شـما الان بالای دکل #دیـده_بانی قرار گرفتـهاید و بخواهیـد یا نه، #وسط میـدان هستید.
#حاجحسینیکتا💡
☑️ @AhmadMashlab1995
#تلنگر💥
شما تموم شب رو بیدار باش...
همون یه گناهی کھ تو روز انجام دادۍ
نمیذاره "نمازِشب" بخونی :)
+آخھنمازشبرمزِشهادته♥️🕊
☑️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_چهارم امروز را این چنین نوشتم که: دلم یک اربعی
📚 رمان: #از_نجف_تا_کربلا
✍نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_پنجم
امروزم را نوشتم:
در کوی ما شکسته دلی میخرند و بس
بازار خودفروشی از آن سوی دیگر است
بعد از رفتن استاد میزهامون رو گوشه ای از کلاس گرد کردیم و شروع کردیم به صحبت کردن.زینب حالش خوب شده بود.خوب خوب.چرا مریض باشه؟درمانش را پیدا کرده بود دیگر.اینکه می گویم درمان یعنی معجزه.
دیروز وقتی به خونه زینب رسیدم مامانش داشت گریه می کرد.گفت:
-بچم از دیشب تبش پایین نمیاد که بالا میره.شده کوره آتشین.
یه ذره که دلداریش دادم رفتم سمت اتاق زینب.نباید وقت تلف می کردم.در اتاق رو باز کردم و دیدم زینب دمر افتاده روی تختش و داره زار زار گریه می کنه.
برش که گردوندن صورت قشنگش سرخ سرخ بود.دست هام که دست هاشو گرفته بود داغ داغ شده بود.بهش گفتم:
-چه می کنی با خودت دختر.
با بغض گفت:
—رضوان خواهر دارم میسوزم.
بهش گفتم:می ترسی بسوزی؟
_نه فقط...
-دلشکسته که باشی خود خدا سرنوشتت رو میسازه
بعد با خنده بهش گفتم:
-بسه دختر پاشو خودت و جمع کن بریم دانشگاه بدو.
—نه من نمیام.
مجبور شدم خبر رو بهش بگم تا راضی بشه و بیاد.وقتی بهش گفتم یهو عین برق گرفته ها پاشد سر جاش نشست.چه جوری بگم که عرض سی ثانیه سرخی صورتش رفت و زرد شد.دست هاش یخ کردم.منم که خندم گرفته بود از این تغییر ناگهانیش سریع بلندش کردم و مجبورش کردم لباس هاشو بپوشه.هیچی نمی گفت.لام تا کام هیچ.فقط وقتی داشت چادرشو سرش می کرد صورتش خیس از اشک بود.از در خونه که میرفتیم بیرون یکی این گریه می کرد یکی مامانش.خلاصه مجلس زاری داشتیم.
صدای خنده بچه ها که رفت بالا از فکر بیرون اومدم و دیدم زینب داره با خنده یک خاطره تعریف می کنه.دیدید گفتم.یعنی ذکر حال اون موقع زینب چیزی جز این شعر یادم نمی انداخت: تنها به شوق کرب و بلا می کشم نفس
دنیای بی حسین به دردم نمی خورد.
با نرگس و زینب از کلاس بیرون اومدیم به سمت خونه هامون راه افتادیم.هممون توی حال خودمون بودیم.نرگس توی همون حالی که بود گفت:
-بچه ها می ترسم به کربلا نرسم.می ترسم بمیرم از فرط این هیجان.
زینب دستش رو گرفت و گفت:
-نفس بکش نرگس.به خدا بوی سیب میاد.به خدا همه جا بوی سیب پیچیده.
امروز را نوشتم:من از آغاز در خاکم نمی از عشق می دیدم
مرا می ساختند ای کاش از آب و گلی دیگر
عشق کاریست که تنها از سینه سوخته های محبت و دود چراغ خورده های معرفت بر می اید.عشق،یک بسیجی تنها در یک میدان مین است.
حال من حال جوانیست که یک ماه تمام
در پی کسب جواز حرمت پیر شده....
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚 رمان: #از_نجف_تا_کربلا ✍نویسنده: #رضوان_میم #قسمت_پنجم امروزم را نوشتم: در کوی ما شکسته دلی می
📚رمان: #از_نجف_تا_کربلا
✍نویسنده: #رضوان_میم
#قسمت_ششم
امروزم را نوشتم:
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می مانی ام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن،حرف بزن سال هاست
تشنه یک صحبت طولانی ام
گوشی تلفن رو برداشتم و زنگ زدم نرگس.
-الو سلام نرگس جون خوبی؟
—ممنون عزیز خوبم.
-ببین نرگس من چی بردارم؟وا استرس دارم.دوروز فقط مونده دارم دق می کنم.
—چته دختر تو؟؟؟ببین رضوان جان چیز زیادی برندار چون خودمون باید وسایل رو بیاریم کم بیار.لوازم واجب رو.
بعد از اینکه یه ذره دیگه حرف زدیم گوشی تلفن رو قطع کردم و رفتم سروقت کشو لباس ها و کوله پشتی ام.پشت کوله پشتی به عربی نوشته بود:به سوی راه حسین.
با خودم گفتم:کربلا به رفتن نیست به شدن است.اگر رفتنی بود که شمر هم کربلایی بود...
و امروز هم گذشت و فردا شد...
موبایلم رو برداشتم و به همه دوست و فامیل پیام دادم که حلال کنید و این ها منم عازم شدم.همین طور که داشتم لیست مخاطبینم رو زیر و رو می کردم اسم دوست دوران دبیرستانم رو دیدم که یک ماهی میشد ازش بی خبر بودم.بهش پیام دادم.به سی ثانیه نکشید که بهم زنگ زد.گوشی رو جواب دادم:
-به به خانوم گلی.دیگه ماهم رفتنی شدیم خواهر.حلالمو....
هنوز حرفم تموم نشده بود که هق هق گریه اش حرفم رو نصفه گذاشت.
-الو.الو نازنین حالت خوبه؟
—ببین رضوان چیزی نگو.فقط رفتی کربلا،رفتی بین الحرمین رو به حرم حسین بگو نازنین گفت:ارباب جان یک سوال داشتم ازت.من میومدم کربلا خیلی آبروریزی میشد نه؟
این حرفش اتیش به دلم زد.یاد حال خودم افتادم.تلفن قطع شده بود و منم مات و مبهوت.بغضم ترکید و مثل خود نازنین هق هق به گریه افتادم.تنها حرفی که می تونستم بین گریه ام بزن این بود:این حسین کیست که جان ها همه پروانه اوست؟
توی حال خودم بودم که یک پیامک اومد از طرف نازنین.
-رضوان ببخشید حالم اصلا خوش نیست.دارم شعله ور میشن.همه رفیق هام دارن میرن.تا حالا شده جا بمونی رضوان؟؟
نتونستم جوابی بهش بدم.
—نازنین جونم غصه نخور.قسمت باشه میایی ان شالله.
-رضوان تو دیگه آرزو داری؟؟الان که رفتنی شدی؟
نمی خواستم نمک به زخمش بپاشم.نمی خواستم جنونش به امام حسین رو شعله ور تر کنم.ولی باید می نوشتم.یعنی دستم بدون فرمان عقل روی صفحه گوشی حرکت می کرد.مگه میشه اسم حسین بیاد و عقل من کار کنه؟نه فرمان دست دله.فرمان زندگی من از همون اول دست خود حسین بود و هست.
—نه هنوز هم حرفم همونه.آرزو یعنی داشتن یک جفت پای خسته،هشتاد کیلومتر کربلا،اربعین حسینی...
-رضوان چشم من که لایق دیدار نیستودل من رو ببر پیشش و بیار خواهر.فقط همین.
دیگه توان نداشتم چیزی بهش بگم.ولی دوست دارم امروزم رو شرح حال نازنین بنویسم و مطمئنم روز او هم چنین نوشته شد:
ویزا بلیط کرببلا مال خوب هاست
سهم چو من پیامک هستم به یادت است
#ادامه_دارد
@AhmadMashlab1995