شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_هفتم شاید هم ریحانه ماجرای خرید آن را برای مسرور تعریف می کرد و مس
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله
🔹 #قسمت_هشتم
وزیر که مردی لاغر اندام بود و عبایی نازک با حاشیه های طلادوزی شده بر دوش داشت. روی یکی از پله های سکو نشست. پس از نگاهی به اطراف، به قوها خیره شد.
مسرور ظرف انگورها را تعارف کرد. وزیر با دست اشاره کرد که دور شود.
--- حمام قشنگی داری ابوراجح!
ابوراجح سرش را به علامت احترام پایین آورد و گفت: لباستان را درآورید و برای استحمام وارد صحن حمام شوید تا سقف زیبای آنجا را هم ببینید. هم فال است و هم تماشا.
وزیر از ابوراجح روبرگرداند.
فرصت نیست. از اینجا می گذشتم، گفتم بیایم و این دو پرنده ی زیبا را ببینم.
باز به قوها نگاه کرد.
--- همان گونه اند که تعریفشان را می کردند. گویی پرنده های بهشتی اند که از بد حادثه، از حمام تو سر درآورده اند.
وزیر با بی حالی خندید و متوجه من شد.
--- این جوان زیبا کیست؟ مانند شاهزادگان ایرانی است.
ابوراجح خواست مرا معرفی کند؛ که وزیر اشاره داد که ساکت بماند.
--- خودش زبان دارد. می خواهم صدایش را بشنوم.
گفتم : من هاشم هستم. ابونعیم زرگر، پدربزرگ من است.
--- ابونعیم هنوز زنده است؟
--- بله، خدا را شکر!
--- دیدن تو و این قوهای باشکوه را باید به فال نیک بگیرم.
رو کرد به ابوراجح.
--- خداوند هرچند از زیبایی به تو نصیبی نداده، اما سلیقه خوبی به تو بخشیده. حمامی به این زیبایی با قوهایی به این قشنگی و مشتری هایی با این حُسن و ملاحت!
ابوراجح گفت: اجازه دهید بگویم شربتی گوارا برایتان بیاورند.
--- لازم نیست.
به قوها اشاره کرد.
فکر نمیکنم در تمام بین النهرین چنین پرنده هایی وجود داشته باشد. راستش در خلوت سرای حاکم، حوضی است از سنگ یشم. این قوها سزاوار آن حوض اند.
دیروز نزد حاکمبودم که از تو سخن به میان آمد. به گوش حاکم رسیده است که از او بدگویی می کنی. مبادا راست باشد! بعد شخصی گفت در حوض حمام ابوراجح چنین پرندگانی شنا می کنند. چنان آنها را توصیف کرد که حاکم گفت: اگر چنین زیبا و تماشایی اند، سزاوار است که به حوض یشم کوچ کنند.
وزیر خندید.
--- چه سخن نغزی! حال بر تو منت نهاده ام و با پای خویش آمده ام تا پیشنهاد کنم برای رفع کدورت هم که شده، آنها را به حاکم تقدیم کنی.
ابوراجح کنار حوض نشست. قوها به سویش رفتند. گفت: اینها همدم من هستند. بهشان عادت کرده ام. مشتری ها هم به قوها علاقه دارند. باعث گرمی کسب و کارم شده اند.
وزیر با بی حوصله گی گفت: یکی از دو راه را انتخاب کن. یا آنها را به حاکم هدیه بده و یا بهایش را بگیر.
--- چرا به بازرگانان سفارش نمی دهید که چند جفت از این پرنده ها را برایتان بیاورند؟
--- ابله نباش، ابوراجح! این کار چند ماه طول میکشد. حاکم دوست دارد همین امروز این یک جفت قو را در حوض خلوت سرایش ببیند و از گناهان تو بگذرد. به همان کسی که اینها را آورده بگو بار دیگر هم برایت بیاورد. صبر حاکم اندک است.
سربازی که در مدخل صحن حمام ایستاده بود، مردی را که میخواست از آنجا وارد رخت کن شود به صحن برگرداند. ابوراجح قوها را به میان حوض راند و ایستاد.
--- بسیار خوب، من قبول کردم. قوهایم را به حاکم هدیه می دهم.
وزیر با خرسندی گفت: شنیده بودم که مرد زیرکی هستی. اکنون دریافتم که چنین است.
--- وقتی من از قوهایم می گذرم، شایسته است که حاکم هم هدیه ای در خور مقام و بخشندگی اش به من بدهد.
--- چه می خواهی ؟
--- دو تن از دوستانم را که بی گناه به سیاهچال انداخته اید، آزاد کنید.
وزیر درحالی که تلاش می کرد خشم خود را بروز ندهد، برخاست.
--- بهتر بود که خودم نمی آمدم و سرباز خشنی می فرستادم تا قوها را مصادره کند و آنها را در دارالحکومه به من تحویل بدهد.
--- من که حرف بدی نزدم. سعی کنید آرام باشید. این تنها یک پیشنهاد است.
--- دیگر چه میخواستی بگویی؟ با وقاحت تمام ادعا می کنی دو تن از دوستانت را بی گناه به سیاهچال انداخته ایم. می دانی اگر نتوانی این ادعا را ثابت کنی، خودت هم باید به آنها ملحق شوی؟ بگذریم از اینکه در حال حاضر هم سزاوار سیاهچال هستی.
--- شما میتوانید ثابت کنید که آنها واقعا" گناهکار و مجرم اند؟ همه می دانند که آنها بدون محاکه، راهی سیاهچال شده اند.
وزیر خود را به ابوراجح رساند و سیلی محکمی حواله اش کرد. صدای سیلی در فضای زیر گنبد پیچید و ابوراجح که بنیه ی ضعیفی داشت، تلو تلو خورد و روی زمین افتاد.
--- دهانت را ببند، بوزینه ی بدریخت! کاش به اینجا نمی آمدم. راست می گفتند که زبان تلخ و گزنده ای داری و مردک خطرناکی هستی.
به ابوراجح کمک کردم تا برخیزد. ابوراجح با بی باکی گفت: اگر سرباز خشنی را می فرستادی تا این دو پرنده را با خود ببرد. بدتر از این نمی توانست رفتار کند. من قوهایم را نه هدیه می دهم و نه می فروشم. من گفته ام که رفتار شما با شیعیان بدتر از رفتاری است که با غیر مسلمانان دارید و می بینی که راست گفته ام.
#ادامه_دارد
📚نویسنده:مظفر سالاری
@AhmadMashlab1995
کاش یبارم جایه اینکه برق بره، روحانی بره😎
#واینهتصورشمسخته😍😂
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معـرفے شهیـد⬆ 💫شهیـد محمد غفاری💫 ✨جـزء شهـداے مدافـعوطـن✨ 🌴ولادت⇦30دی سـال1363🌿 🌴محـل ولادت⇦همدان(
⬆معـرفے شهیـد⬆
💫شهیـد حامد ضابط💫
✨جـزء شهـداے مدافـعوطـن✨
🌴ولادت⇦4مرداد سـال1378🌿
🌴محـل ولادت⇦تهران🌿
🌴شهـادت⇦31مرداد سـال1399🌿
🌴محـل شهـادت⇦تهران🌿
🌴نحـوه شهـادت⇦وی از نیروهای گروه ضربت کلانتری 144 تهران بود که ساعت 21:30 پنجشنبه در حین متوقف نمودن خودروی سواری پراید که راننده آن شرور و سارقی متواری بوده به علت حرکت غیرعادی و ضربه عمدی سارق تصادف نمودند و صبح روز بعد یعنی در روز جمعه مورخ 1399/5/31 مصادف با روز اول ماه محرم به شهادت رسیدند🥀🕊
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپےبـدوننـامنـویسنـدهحـرام🚫
ـــــــــــــــ|••🦋🌿••|ـــــــــــــــ
『 @AhmadMashlab1995 』
#اولصبحسلاممبهتوخیلیچسبید
محکم گِره بزن دلِ ما را به زُلفِ خویش،
ای دستگیرِ در گُنَه اُفتاده ها، حسینع
#گوشه_نشین
@AhmadMashlab1995
#شهیدانهꨄ︎✨
شهید قاسم نامداری هنگام رفتن خواهر و برادرش را در آغوش کشید و گفت: انشاءالله زود بر میگردم.ఌ︎
اما خانواده اش هیچ گاه نفهمیدند که حتی چه گونه شهید شد. و برادرشان از طریق رسانه های جمعی متوجه شهادت ایشان شد.𓂺
متاسفانه شهید قاسم نامداری هیچ وصیتی از خود نیز باقی نگذاشته اند!🥀🖤
#شهیدقاسمنامداری✨
🥀 @AhmadMashlab1995
•
#سخن_عشق ❣️
توی خونه ی یکی از
شهدا بودن که یکی میگه :
+ هدف همه ی بچه های ما #شهادتِ !
حضرت آقا هم فرمودند:
[ هدفتان شهادت نباشد ؛
هدفتان انجام تکلیفِ فوری فوتی باشد!👌
گاهی هست که اینجور تکلیفی منجر به #شهادت می شود ،
گاهی هم به شهادت منتفی نمی شود ! 🍃
البته آرزوی شهادت خوب است
اما هدف را شهادت قرار ندهید!]
@Ahmadmashlab1995 •[❄️]•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
جوری باش ڪه هر وقت #حضرتمهدی'عج' یاد تو افتاد با لبخند بگه خداحفظش ڪنه...(: #یاایهاالعزیز
🍀🍀روشن ز آیه های خدا میشود زمین✨
🍀در برق ذوالفقار سواری که میرسد✨
#یاایهاالعزیز🌱🌸
| #اللهـمعجـللولیـڪالفـرجـــ|
✅ @Ahmadmashlab1995